...Dust of time...



هی با خودم میگم خب داره وضعیت عادی میشه 

بعد می بینم عه نمیشه 

چرا؟ 



× خب خداروشکر این چهار روز تموم شد و از فردا از صبح تا شب نیستم باز 


+ اون وقت ایشان میخواد بشینه خونه به کارهای مورد علاقه ش برسه و به روحش استراحت بده

واقعا روح چیست؟؟ 

علاقه چیست؟؟ 

عمرا .

اگه می تونستی بشینی که اون موقع دنبال کار نمی رفتی 


× . 


+ هی زندگی زندگی زندگی 

به قول ننه مرحوم . زندگی نامناسب زندگی نامناسب . 


چرا اینجا خارج نیست؟ 

هی میام فکر کنم فرق نداره

ولی باز می بینم فرق داره نه فرق داره 


× یعنی آخرش چیزی ازمون می مونه روزگار که بیارزه؟


+ آدم دیگه واقعا نمی دونه چی بگه 

من که یکی از الهه های پیچش هستم دیگه کم آوردم انصافا


× چه قدر از صبح نوشتم و پست نشد 

انگار همه چیو گفتم


توی عکس گردیام یه متن جالبی یافتم : 


My home is in heaven

Im just traveling through this world 


یعنی عاشقش شدم . خود منم :/ 


یه بچه داستان جدید در راه است بعد مدت ها که بهش میاد بتونه سرانجام بگیره. امیدوارم بتونم برسونمش. موضوعش برام خیلی مهمه و مثل کشف و رسیدن به جواب یک معماست برام
کاش عالی باشه و شگفت زده م کنه

× 

واقعیت اینه که وقتی ما ضعیف میشیم عوامل بیرونی شدیدتر میشن 
وقتی پاهات سست میشن همه چی عجله داره تو رو زودتر بندازه پایین

خییلی به خیلیا گفتم که مهم خودتی و درون خودت و بیرون بالاخره هماهنگ میشه اما خب بازم آدم همیشه حال همیشگیشو نداره و بعضی مسائل هم متاسفانه پایداری عجیبی دارن


یه چیزی بود توی قبلا و قدیم تر که خیلی در ما شدید و قوی بود
اینکه خیلی راحت تر و جسورتر و با انرژی می تونستیم یه حال و فاز جدیدی رو شروع کنیم. 
می زدیم می تردیم و متحول می کردیم 
درسته که شاید خیلی ادامه دار نمی شدن اما اون استارت زدنه رو خیلی بلد بودیم و براش انرژی داشتیم . یه جور شوق جالب و نترس

اما خب الان اونو کم داریم


× مریم دیشب وویس فرستاد که نکنه داری از پا میفتی!! 
اولش غمناک بود ولی بعدش دیدم کسی از پا میفته که از پا افتادن براش فایده ای داشته باشه 
نه برای ما که . ! آدم کل زندگیشو به هیچ نمی رسونه که. 

دارم سعی می کنم دوباره قوی شم و روی یه سری مسائل خاص تمرکز کنم و بارمو سبک کنم و باز خودمو بکشم . 

آخی یهو یاد این آهنگ خوب شد افتادم : من تو را بر شانه هایم می کشم . یا تو می خوانی به گیسویت مرا . زخم ها زد راه بر جانم ولی .


+ همیشه یاد یک شعر در میان است


هی با خودم میگم خب داره وضعیت عادی میشه 

بعد می بینم عه نمیشه 

چرا؟ 



× خب خداروشکر این چهار روز تموم شد و از فردا از صبح تا شب نیستم باز 


+ اون وقت ایشان میخواد بشینه خونه به کارهای مورد علاقه ش برسه و به روحش استراحت بده

واقعا روح چیست؟؟ 

علاقه چیست؟؟ 

عمرا .

اگه می تونستی بشینی که اون موقع دنبال کار نمی رفتی 


× . 


+ هی زندگی زندگی زندگی 

به قول ننه مرحوم . زندگی نامناسب زندگی نامناسب . 


چرا اینجا خارج نیست؟ 

هی میام فکر کنم فرق نداره

ولی باز می بینم فرق داره نه فرق داره 


× یعنی آخرش چیزی ازمون می مونه روزگار که بیارزه؟


+ آدم دیگه واقعا نمی دونه چی بگه 

من که یکی از الهه های پیچش هستم دیگه کم آوردم انصافا


× چه قدر از صبح نوشتم و پست نشد 

انگار همه چیو گفتم


توی عکس گردیام یه متن جالبی یافتم : 


My home is in heaven

Im just traveling through this world 


یعنی عاشقش شدم . خود منم :/ 


دیدین؟ 
.
.
خوش دلی ها و دل خوشی ها و فکرها و ایده های جدید تا میان بالا می خورن به یه طاقی
که نمی دونم این طاق چیه 
می بینم که دونه های سبز بلند میشن تا رشد کنن اما تق ‌. تق . تق ‌.
و این ماجرا هی تکرار میشه 
.
.
و دونه های سبزی که با سایه راحتن رو هم فراموش می کنم. مثل اون پرنده هه بود که دونه هاشو قایم می کرد بعد یادش می رفت کجا گذاشته! 
.
.
نمی دونم زمان واقعا چه قدر تاثیر داره 
دوست دارم بهار بیاد اما می ترسم باز ببینم همین خسته و ولو هستم
و دلم برای انرژی های خوبم بسوزه باز . باز . باز
.
.
فردا و پس فردا هم که تعطیلیم و از سه شنبه باز روزهای بدو بدو شروع میشه
اسفند شاید آخرین ماه تا این حد بدو بدو های من باشه
نیتم که همینه اگر در معذورات قرار نگیرم
.
.
کی می تونم بشکافم این طاقو؟ 
این سرسخت محکم روی سرمو؟ 
این سرپوش خفه کننده رو؟ 
کدوم دونه ی سبزم موفق میشه بشکافه و بره بالا؟ 
کی دوباره می تونم با خودم بخندم باز؟ 
.
.
روزهای زیادی ست .

وسط خوندن یه نامه بودم که از خواب بیدار شدم و دیدم قرص اثر کرده و دررد فروکش کرده

داشتم خواب می دیدم که توی یه خونه پر از رنگ زندگی می کنم که چند تا اتاق داره و وسطش یه حیاطه

منم توی یکی از اتاق های اون خونه زندگی می کردم. و یه سری درگیری ها و مشکلات عجیب داشتم. دلخوشیم این بود که یه مامان تپل رنگی دارم که توی یکی از اتاق های همون خونه زندگی می کنه و همه گندامو جمع می کنه و حواسش بهم هست

اینقدر درگیر بودم که وقت نمی کردم به مامان تپلم سر بزنم اما می دونستم حواسش همه جوره بهم هست. یهو یادم افتاد که برم پیشش و ازش کمک بخوام 

اتاق مامانم از همه جا رنگی تر و روشن تر بود و بالکن داشت. توی دیوارها آینه بود. با همه جا فرق داشت. بهار بود. توی بالکن ایستادم و صداش زدم اما پیداش نمی کردم. یه خورده موندم و رفتم جلوتر. دیدم مامان تپلم خودشو آویزون کرده به یه حالت خاصی و یه نامه کنارشه

مامان قشنگم خودکشی کرده بود و یه نامه خیلی عاشقانه و پرمحبت برای من و برادرم نوشته بود . 

داشتم می خوندم و زار می زدم که دیر رسیدم 

همش فکر می کردم چرا مامانم همیچین کاری کرد . 

چند خط بیشتر نخونده بودم که از خواب بیدار شدم و دیدم قرص اثر کرده و دردهام فروکش کرده . 



ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم

× از یهوییاتی که به ذهن می آیند


امروز انتخاب واحد ترم آخر ‌

+ قراره عطیه حسینی رو ببینم 
همان خانم جوان عزیز
یه حال خاصی دارم از این بابت 
یادآور روزهایی که شور و حالم خیلی بیشتر بود و دوپینگ داشتم
همیشه از فهم و درکی که نسبت بهم داشت متعجب بودم

+ و آقای ماه نداریم اما آقای ماهو جای دیگه داریم 
جایی بهتر
فقط گویا وی یک عمل جراحی در پیش دارد که نیست :( 

+ فکر می کردم امتحانا رو بدم میام بزن بزن میکنم با خودم و تصمیمات اساسی می گیرم اما شل و ول تر و گیج تر از قبل دارم زیست می کنم 
واقعا واقعا واقعا به زووور دارم خودمو اداره می کنم و می کشم به این طرف و آن طرف . با هزار ترفند
مثلا برای اینکه بتونم کاری که قولشو دادم سر موقع انجام بدم خودمو توی عمل انجام شده قرار می دم 
نمی دونم شاید بازم باید صبر کرد کلا و ول کرد و همین روالو رفت و دید چه پیش آید
قبلا ول کردن کارها و امورات رو در هر موضوعی بلد نبودم 
اما جدیدا این آپشن بهم اضافه شده و لازم میشه دست به انتخاب بزنم بین تلاش کردن و رها کردن
بعد به نتیجه ای نمی رسم و می رم توی خلا
و فکر کنم درواقع رها کردن رو انتخاب می کنم! شایدم هر دو رو! نمی دونم

بخندیم یا گریه کنیم . ! 

بعد بگو . گریه و خنده زندگی باهم قشنگه 
بعد بگم . ما که همش داریم گریه می کنیم 
بعد بگی . 

بعد بخندم و گلوم بسوزه . همینقدر متناقض . همینقدر قشنگ . همینقدر عذاب آور 

+ هنوز سالمم . ! :/


دریا


موجم و میلم به تو کم نمی شود 
فقط گاهی از دورتر نگاهت می کنم .


+ توی اینستاگردیا پیداش کردم عکس فوق را . چه قدر به دل نشستنیه

+ به قول گلابمون : رویاهاتو جمع کن . باید بریم دریا

+ الان عکس صفحه نمایش لپ تاپ هم یه اقیانوسیه 

+ حرفی نیست .

+ امروز خسته بودم و توی فکرای خودم، نورا بهم گفت : خاله ناامید نباش 
:)) 
و البته بعدش تشویقم داشت می کرد باهاش بازی کنم ولی این عبارتش خیلی به دل نشست

نمی دونم باید چی باشم 


+ این خلاصه ترین و بیان کننده ترینه 


+ از صدای پچ پچ بدم میاد


+ از صدای خودم که میخواد حال خودمو بگه بیشتر 


+ این که دلم هیچی نمی خواد


+ این مرض جدیدم که بدترین حالت ها رو فرض کنم برای هر چیزی خیلی بده 

دارم پای قبرهای خالی گریه می کنم


+ کاش تو خوب باشی 

کاش اینجا رو نخونی 

کاش این سیاهی ها که توی مغزم میان و میرن یه سری گرد و غبار های فصلی و موقتی باشن 

کاش بازم صدای قلبمو بشنوم 

کاش . 

کاش یه صبح پاشم بهم بگن همه فکرای ت، یه کابوس بوده و گذشته 

کاش اگر قراره بیفتم . جایی نیفتم که نباید 

کاش همه اینا یه سری ناراحتی های اغراق آمیز از سر بیکاری و بی حالی باشه 

کاش یه صبح پاشم همه بگن همه چی خوبه . 

کاش یکی ببینه . کاش یکی بفهمه . 

کاش کسی سمباده ای که به روحمون کشیده میشه رو مینداخت پایین 

کاش کسی باورهای تلخ تثبیت شده ذهنمونو ازمون می ید 

کاش یه صدایی میومد دردمونو می گفت 

کاش همه چیز اینقدر سخت نبود 

کاش زندگی اینقدر که توی ذهن ما ناامن و تلخ نشون داده نباشه 

کاش نیمه روشن قلبمون به نیمه تاریک بچربه 

کاش روشنی منتظرمون می بود 

کاش باز برگ می دادیم 

کاش کام تلخمون تلخ نمی موند

کاش حرف های قشنگ تری داشتیم

کاش .

کاش اگر این کاش ها نمی شه . یکی زندگی رو ریست می کرد و بعد خاکمو عوض می کرد و یکی دیگه ازم می ساخت 


جهان مگه می خواد با بندباز هاش چه کار کنه؟ 

بندباز اگر سقوط کنه چی


چند روز پیش توی اتوبوس یهو به کشف جالبی رسیدم! 

این که اگر من قرار بود یه شی باشم ، دوربین فیلمبرداری یا دوربین عکاسی بودم. خلاصه دوربین بودم 


اما چرا؟ من همیشه قسمت بزرگی از حال و اکنونم صرف ضبط کردن وقایع آن گونه که هست میشه


یادمه یه بار که خیلی بچه بودم توی اتوبوس نشسته بودم و میخواستم اون لحظه رو و آدمی که کنارم بود رو برای همیشه توی ذهنم ذخیره کنم. به خودم گفتم خب من الان دوربینم. چیلیک. از قیافه خواب بغل دستیم عکس گرفتم. و چیلیک از انعکاس خودم توی شیشه عکس گرفتم و مطمئن شدم این لحظه رو برای همیشه توی ذهنم خواهم داشت. هنوز سرمای اون شب روی پوستم احساس می کنم


کلا خیلی لحظه ها توی بچگیامم هست که از قصد و با توجه ضبطشون کردم. بقیه چیزای بی اهمیتو یادم نمیاد. ولی هر چی که ضبط شده با جزییات یادمه. مثل آخرین لحظه ها توی شهر و در خونه مون توی تاریکی یا من که روی سرامیک سفید دراز کشیدم و دوست دارم بیدار شم و بهم بگن همه چی خواب بوده. اون شب کنار مسجد و بوی شب بوها و خیلی چیزای دیگه


طبیعتا روز به روز که گذشت دیگه اون حال و هوا رو از دست دادم. خیلی چیزها هم هست و بوده توی این سال ها که از قصد دوربینمو براشون خاموش کردم یا آرشیوشونو به بایگانی فراموشی فرستادم. ولی هنوزم یه دوربینم که وقایع اطرافشو ضبط می کنه و بعد سر وقتش آرشیو فیلم هاشو در میاره و فیلمشو نگاه می کنه و فکر می کنه. فقط شاید حالا دوربین خسته تر و بی اهمیت تری شدم


از این دوربینا که فیلم های حوصله سربر می گیرن! 


نمی دونم چرا این جمله ها رو خیلی می شنوم!!! 

- چرا یه جوری آدمو نگاه می کنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا یه جوری حرف می زنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا یه جوری چت می کنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا منو مسخره می کنی؟ 
- چرا خندیدی؟ 
- و ‌.! 

حالا بیا قسم و آیه که به جان خودم مسخره نمی کنم. مدل نگاه کردنم همین شکلیه

یکی از بازخوردهای جالبی است 


+ اینو چند شب پیش میخواستم بنویسم اما فشار امتحانات نمیزاشت
:/

وقتی بعد مدت ها به مهسا پیام میدم تا تولدشو تبریک بگم و اون فقط میگه مرسی عزیزم . یعنی من براش تموم شدم و خوشبختانه تونسته بالاخره با وضعیت جدید زندگیش کنار بیاد و آدم های جدید خودش رو پیدا کنه 

طول کشید اما شد

.

.

در این موارد متاسفانه بیش از حد واقع بین بودم 

نمی دونم از کی 

.

‌.


اومدم بعد مدتی یه کمی بنویسم.


امروز بعد کارورزی زهره اصرار کرد تربیت بدنی رو بپیچونیم و بریم خونه. دیدم سرم خیلی سنگینه و هوا یه جورای خوبی بود برعکس من 


یه لحظه دیدم پاهام داره برمی گرده . پاهام داشتن منو می بردن. اختیاری از خودم نداشتم. پس رفتم


برگشتم . برگشتم . برگشتم . برگشتم 


تا رسیدم به ایستگاه اول .! شروع کردم به رفتن مسیری که با هم رفته بودیم


آروم می رفتم . خیلی آروم. اجازه دادم باد احاطه م کنه و ازم رد بشه. رد بشه . رد بشه و باز برگرده 


از آخرین بار ملتهب شده بودم . زخم های سطحی برداشته بودم . شاید حواست نبود ولی گاهی سپرم می افتاد 


می رفتم تا التیام پیدا کنم . می رفتم تا سبک بشم و سرم آزاد بشه 


می رفتم تا حواسم بیاد سرجاش . 


حتی اگه این روزها بگذرن و من بدون تو بشم . بازم باید بدونم . باید حواسم باشه . نمی خوام فراموش کنم . می خوام یادم بمونه قلبم چه حال و هوایی داشته . قلب ضعیف و افسرده م.


راه می رفتم . می رفتم . می رفتم ولی اون قدر جوون نبودم که بخوام گریه کنم یا متوقف بشم .


فقط می رفتم تا شفا پیدا کنم .


پرسه زدم . آهنگ گوش دادم . با باد رفتم . سبک شدم .


خیلی رفتم . از پل هم رد شدم . آسمون خیلی خواستنی بود .


می دانید . یه وقت هایی نگرانی های ما در لحظه ها باعث می شن حالیمون نشه کی هستیم ، کجاییم و چه حالی داریم و یادمون بره به قلبمون نگاه کنیم

یه وقتایی باید مسیرو برگشت . فقط به خاطر دیدن جریان خون توی قلب و نه هیچ چیز دیگه ای 


بزارید پایان این پست باز باشه . مثل من امروز 



+ چه قدر نوشتن سخت شده 


+ خوب باشی رفیق . عشق

تو هم برای من آرزوی خوبی کن .


امروزو دوست نداشتم 

به دلم نچسبید 

یه جور پرم انگار 

باید بنویسم 

صبح با راضیه بحث کوتاهی داشتم که چرا اینقدر زیر گوش من آه می کشه :/

اخه خب اذیت میشم 

امشب جلسه یکی مونده به آخر مدرسه بود

هفته بعد خداحافظی است 

دلم تنگ میشه براشون 

خیلی جالبه که حالا اونا از ما مشتاق ترن و این یعنی نتیجه ای که باید شده

 

دیدن آقای صاد برام ناراحت کننده و عذاب آور شده 

کلا نشستن سرکلاس ها عذاب آور شده 

از شنیدن حرف های تکراری خسته م 

از ناامیدی های گره خورده به حرف ها خسته م 

از نقدها و حرف های واضح تر از واضح و بی فایده خسته م 


خوبه که تعطیلات عید نزدیکه . شایدم خوب نیست 

چه فرقی داره . میاد حالا چه خوب چه ناخوب چه متوسط


دوست داشتم بدونم میخوام چه رویه ای رو ادامه بدم توی سال جدید. اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم و فکر کنم م لازم شدم. تنها گزینه م آقای ماه طبق معمول و احتمالا طبق معمول نخواهم رفت


ع.ح نی نی در راه داره! امروز فهمیدم. احساس کرده بودم یه جورایی فرق کرده اما نمی دونستم چرا. اون موقع ها هنوز ازدواجم نکرده بود. خیلی درگیر دانشجوهاش بود. خیلی هم دختر بود. الان اما مشخصه که از همه حواشی دوری می کنه و می خواد تمرکزش روی زندگی خودش باشه


جالبه . اینقدر نگفتم یه چیزایی رو که آدما هم دیگه ترجیح میدن نشنون ! 


دارم یه آهنگو چند بار و چند بار گوش می دم 


کاش زودتر فردا هم شب بشه . 


من سخت می لرزم و 

به شانه های خودم تکیه می کنم .



× جهان رها نیست 

ما برگیم 

نترس از خودت و از بودنت و این بی مهابا افتادن و به پرواز در اومدن

(برای خواهرم)


× دیگه وقتشه قبول کنیم جهان خیلی بزرگ تر از ماست 


× سنتور _ شب و پنجره _ صبا حسینی 


+ به قول حامی جانمون ‌: نفس نفس هم نفسا . و باقی ماجرا 


چهار ساعت دیگه بابا از خواب بیدارم می کنه بریم 

.

.

برای راه آلبوم محمد معتمدی بزرگوار رو دانلود کردم 

اما الان دارم گوش می دم

وای . خیلی خوبه

.

.

می ریم توی جاده ها و دیری نمی پاید که دوباره بر می گردیم توی جاده ها تا برسیم 

.

. .


نمی دونم چرا با شروع هر تعطیلاتی حساسیت میاد سراغم 
امروز که کلا خووااااب بودم و دور و برم وضعیت اسفناکی از نامرتبی است
دیگه باید پاشم
.
.
کلامی با سال ۹۷ : 
سلام ۹۷ 
خیلی پر چالش بودی ‌‌.‌ خیلی دیر گذشتی 
و متفاوت بودی 
و منو تغییر دادی
.
.
مرسی خدا که همیشه با ما بودی
خیلی ازت ممنونم

دیروز غروب نیم ساعتی رو با زن عمو گذروندم. اصلا یه حال خاصی داشت. خیلی عوض شده بود. اون آدم شاد و سرخوش طور ساده، شده بود یه زن جا افتاده و


بهم گفت بیا با هم نماز بخونیم. نماز خوندیم. اون حسو هیچ وقت نداشتم. یه حسی بود شبیه آخرین گفتگوی یه آدم از زمین با خدا. (البته که منم فکر می کنم که این گفتگو هزار تا شیوه می تونه داشته باشه و هیچ آدمی بی خدا نیست) 


خیلی آرامش داشت. از اینکه عموم اینقدر مراقبشه خوشحال بود. می گفت انگار برگشتم به سی سال قبل و دوره نامزدیمون. می گفت هیچ وقت باورم نمی شد دوباره همچون حسی رو تجربه کنم.


اصرار کرد که حتما باید سوپی که عمو گذاشته بخورم ببینم داره چه می کنه این عموی ما در عرصه آشپزی و خانه داری!! و واقعا هم خیلی خوب بود :)) 


خیلی از سختی های زندگیش گفت. اینکه چه قدر ماجرا و دردسر داشت و تنها بود. بعد گفت دوست دارم خاطراتمو بنویسم مثل یه داستان. گفت مطمئن باش خیلی پرطرفدار میشه


تشویقش کردم حتما بنویسه. گفت اسمشو چی بزارم؟ اسمی بلد نیستم براش بزارم که جالب باشه. گفتم بزار زندگی تک ستاره ناهید. خیلی خوشش اومد.


ناهید! بچه که بودم از خودم می پرسیدم زن عمو خودش می دونه اسمش یه ستاره س؟ الان مطمئن شدم که می دونه 


× این اون قسمتی از سفر بود که می خواستم نوشته بشه


دیری نپایید که دوباره برگشتیم به جاده ها تا برسیم . 
.
.
سفر کووتاه و پر ماجرایی داشتیم
.
.
بابازگ خان دیدی اومدم؟ 
.
.
هر سری می رم و میام بی رحمی گذر زمان بیشتر به دلم می زنه و می شینه
.
.
دیشب یه ساعت یه بار بیدار می شدم می گفتم واآااااای چه قدر سردههه و دوباره بی هوش می شدم
.
.
توی راه کپه های درخت کوهی بین سفیدی برف هارو که می دیدم هی افسوس خوردم چرا دوربینمو برنداشتم
.
.
درباره یه قسمتش حتما باید بنویسم


لم بده 

کتاب بخون 

و به هیچی فکر نکن . 



× هنوز زمان خوبی نیست 

اما هفت یا هشت ماه پیش اتفاقی در من افتاد 

خودخواسته . یه انتخاب بود . به کسی ربطی نداشت و کاملا از درون خودم بلند می شد. جوری که تونستم به اون صدای درون ایمان بیارم

روندی شروع شد که تغییراتی رو در من به وجود آورد که آثارش باعث تعجب آدمای متوجه دور و برم شد

ولی کسی نمی دونست که من متوجهم . شبیه کسی که بین یه جاده ظاهرا روشن و یه جاده تاریک ، جاده تاریک رو برای رفتن انتخاب می کنه. چون آدم جاده روشن نیست. مثل شبیه اونایی که جاده کندوان رو به هراز و هراز رو به فیروزکوه ترجیح می دن



× پیام مهم و همیشگی : وقتی خرونه / نامتعارف / و . زندگی می کنی ، پس پای همه عواقب ، تاوان ها و دستاوردهاش هم بایست 

قواعد بازی خرونه خودتو بدون و لذت ببر و رنج بکش




× یه چیز جالبی! 

داشتم یه سری نوشته ها رو قبل عید مرتب می کردم. یه یادداشت پشت دفترچه م پیدا کرده م که خیلی بدخط بود

اولش عجیب و جادویی به نظرم رسید و یادم نیومد کی نوشتمش. اما بعد یادم اومد. اون جمله این بود : 


هیچ وقت از انتخاب کشته شدن نترسیدم

و هیچ وقت هم حاضر به مردن نشدم


چند ماه پیش یکی از نیمه شب ها که بیدار بودم و برق ها خاموش بودن و گوشیم هم خاموش بود ، این جمله رو با خودم می گفتم و توی اون دفترچه نوشتمش و بعد یادم رفت


هیچ وقت یعنی هیچ وقت! هیچ وقت توی کل زندگیم


× کاش کاش کاش کاش اون داستانو به سرانجام برسونم

امید وارم

یه لیست دارم از آدم هایی که دوست دارم بخوننش


به ما توی بچگی یاد دادن چیزایی که ازشون لذت می بریم ، کارهای مهمی نیستن. فقط یه سرگرمی و تفریح هستن کنار زندگی که گاهی خوبن. بود و نبودشون هم مهم نیست


اطلاع ندارم که این یه جور ناخودآگاه جمعی حساب می شه یا نه اما می دونم کمتر بچه ای یا تعداد کمتری از بچه ها، با این شدتی که ما (من و خواهرم) پیام بالا رو در سن خیلی کم دریافت کردیم ، گرفته باشه. 


نمی خوام بگم بده یا فلان ولی نیاز به شناختن داره. فکر می کنم این پیام از ما آدم های عمیق تر و مسئول تری ساخته اما باعث شده نتونیم کارهایی که ازشون لذت می بریم یا استعدادش رو داریم جدی بگیریم! 

به نظر من نوجوونی می تونه ناب ترین سن زندگی باشه. توی نوجوانی زود رسم به شدت دنبال جدی گرفتن لذت هام رفتم اما موقع انتخاب رشته م ثابت کردم که تربیت سال های اولیه زندگی کاملا تاثیر خودشو گذاشته. اون موقع اصلا مشخص نبود. شبیه رفتن دنبال علاقه بود اما حالا جور دیگه ای دارم بهش نگاه می کنم. 


احتمالا به خاطر همین هم با وجود استعداد زیادی که از خودم توی رشته م نشون دادم ، اما باز هم همیشه با خودم درگیر بودم. چون یه جایی چیزهای مهم تری رو نادیده گرفته بودم. 


الان هم وقتی دارم این جمله ها رو می نویسم احساس ترس و عذاب وجدان دارم. اگر کار مهمی نباشه لذتی هم برای من وجود نداره؟ چون لذتم در انجام کار های مهمی مثل نجات دادن آدما و احساس مسئولیت کردنه؟ 


این من همون من واقعیه. منی که داره روی زمین می چرخه و تصمیم می گیره. 


ولی برام خیلی عجیبه. با وجود اینکه خواهرم تحت فشار مستقیم تری نسبت به من بود ، اما احساس می کنم اون پیام تربیتی روی من تاثیر عمیق تر و بیشتری گذاشته. شاید هم اشتباه فکر می کنم. 


اما احتمالا با چیز دیگه ای هم همراه شده. و اون این که من همیشه خودمو منجی می دونستم و در برابر تمام اتفاقاتی که توی خونه می افتاد احساس مسئولیت می کردم. حتی ایده ها و ابتکاراتی برای حل مسائل داشتم که وقتی الانم بهشون فکر می کنم مغزم هنگ می کنه.


الان که دارم می نویسم و فکر می کنم ، واقعا از خودم شرمنده نیستم. همه آدم ها همچین چیزایی دارن. کل زندگی آدما اون ها رو ساخته. اون خود اولیه ، اون لوح پاک بچه ، بدون تاثیرات محیطی معنایی نداره و نمی شه هیچ تعریفی از شخصیت براش داد. حتی اگر همین الان یه کار متفاوت و خواستنی در زمینه رشته خودم بهم پیشنهاد بدن با کله و عششق قبول می کنم. چون به هرحال این منم. اما مهم اینه که توی این من بودن کمتر حالت های سماجت و عقده ای بودن داشته باشم.


فایده شناختن ها اینه که پنجره ها و دریچه های بیشتری توی زندگی برامون باز می کنن و باعث می شن بهتر حرکت کتیم .



پیام من : به کارهایی که ازشون لذت می بری بها بده . اون ها خیلی مهم هستن چون باعث لذت و شوق تو می شن


پیام من : کمی بیشتر مکث کن


نکته مهم : این چیزهایی که بالا گفتم رو می شه به روابط عاطفی من توی زندگیم هم تعمیم داد. به دوستی هام و عاشق شدنام

اما اما 

از نظر من هر رابطه عاطفی یا خصوصا عاشقانه و . ، یه فضای پاک و نابی توی خودش داره که در صداقت و شفافیت کامل و بی عقده س که قلب اون رابطه س. اگر گمش کردید به روزهای اولتون فکر کتید. حتما به یادش میارید


+عنوان از آهنگ زیبای لعنتی > گلابمون


بعد از اینکه پست قبل رو نوشتم ، خودمو توی آینه نگاه کردم. بدم نیومد. از اینکه یه بچه توی آینه ندیدم خوشحال شدم

و اسبمو زین کردم برم خونه خواهرم به گل هاشون آب بدم که چند روزه توی خونه تنهان

هر وقت نیستن و میام خونشون ، یه حال عجیبیه. آثارشون و سبک زندگیشون از کل خونه داد می زنه و صداشونو می شنوم و دلم براشون تنگ میشه


فقط کفش کوچولوهای نورا دم در . :*


+ خواهر گلم شما بنده رو تطمیع کردی!! گفتی کلی خوراکی خوشمزه خونتون هست. اما کجاست پس من نمییی بینمممم. یه فالوده یخ زده فقط بود که دوست داشتم اونم با کلی مکافات و در حال یخ زدن دارم می خورمش

حالا که اینطور شد چند تا شکلات ویفریاتونو با خودم می برم با تشکر


شاید باید بازم بگردم .


حالا باز خوبه اینترنتتون روشن بود .


+ وقتی همیشه غرقی و دیگه عادی میشه غرق بودن

یا شاید شناگر بهتری شدم

ولی جدا دوست ندارم برگردم به زندگی عادی . 

متاسفانه به دوست داشتن من نیست


تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر .

شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.

تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد


ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم تنگ نمی شه


و رویاهام از دستم رفتن. رویاهایی که تمام زندگیم مثل آب توی مشتم جمع کرده بودم و نگه می داشتم ، همه چی ریخته روی زمین. 


امروز داستانی که می خواست متولد بشه رو نگاه کردم. حالم ازش به هم خورد. 


یه چیزی دائم بهم می گه هر چه قدر بدوام نمی رسم . ولی من حتی دیگه نمی دونم می خوام به کجا برسم


به زمان بیشتری نیاز دارم . به زمان خیلی بیشتری نیاز دارم . این دو سه هفته هم برام کمه . دوست ندارم برگردم به جریان زندگی که برای خودم ساختم 


خیلی دورم . خیلی از خودم دورم . از هر چیزی که دوست دارم دورم 


دستم از خودم کوتاهه . هر چه قدر دستمو می کشم به خودم نمی رسم .


دوست داشتم توی یه علفزار زندگی می کردم. یه خونه چوبی توی کوهستان. شبیه خونه پدربزرگ هایدی
و نکته مهم ترش اینکه چند تا مرغ و خروس داشتم 
مرغ و خروس هایی که دستی خودم شده باشن 
گربه ها و سگ هایی که با مرغ ها و خروس هام دوست بودن و بهمون سر می زدن همیشه
بارون می زد 
همه جا خیس می شد 
غروب ها مرغ ها و جوجه ها رو می فرستادم توی خونه شون بخوابن
صداهای موقع خوابشون 
نصف شب ها که ناخوناشون می رفت تو چشم همدیگه و جیغشون درمیومد
صبح ها که از خواب بیدار می شدن . 

ازون نگاهاشون که چپکی چپکی می بیننت 
تعجب که می کردن 
دعواشون که می شد . 

وقتی دلشون بازی می خواست 
هوس کرم خوردن که می کردن 
وقتی دنبال یه ه می دویدن تا بگیرنش و به نوکشون گیر می کرد
وقتی نمی تونستن سبزی های بلندو قورت بدن
وقتی خاک بازی می کردن 
وقتی شاد و مستونه می دویدن .


وای خدا . دلم برای همتون تنگ شده جینگولیای خدابیامرزم
بچه که بودم فکر می کردم شما توی بهشت منتظرم می مونین 


× همیشه خاک سرده
همیشه سرد بوده


من این یه سال عوض شدم 

از خستگی ها و مشغله ها استفاده کردم تا عوض بشم 

هر کی ازم پرسید چرا این شکلی هستی یا شدی گفتم خسته م. سرکار بودم. از صبح بیرون بودم. دانشگاه بودم و . 

چه بهانه های خوبی واسه لم دادن و حال نداشتن!! واسه عوض شدن!! واسه بیشتر در خود رفتن!! 

این که یه جواب قانع کننده داشتم خیلی خوب بود. اینکه اینقدر سرم شلوغ بود که روزها می گذشتن خیلی خوب بود 

لب به لب و با کمی ارفاق یک سال از کارم توی شرکت داره می گذره و الان دیگه فکر می کنم کافیه و هر چیزی که قرار بود بهم برسونه رسونده. منم کم نزاشتم براشون

خیلی کم نوشتم و خیلی کم گفتم. یه جورایی اصلا نگفتم از اینکه بیشترین ساعت های یه روزم رو کجام و چه می کنم. اما دوستش داشتم و جز تجربه های قشنگم بود

یه زن دیگه به زن های زندگیم که بهشون احترام می زارم اضافه شد! خانم مهندس! رشته های پنهانی بین ما بود و هست. احتمالا جز معدود آدمایی بودم که تونست بهم اعتماد کنه و از اینکه باهام حرف بزنه حس خوبی داشته باشه.  توضیح دادن راجع به این موضوع وقتی که هیچ وقت درباره زن های مهم زندگیم نگفتم و ننوشتم سخته! 

برای بعد از این کارم دو سه تا برنامه مشخص دارم که شبیه واحد های پیش نیازه و نمی دونم الان که عوض شدم دیگه بیشتر استراحت کردن رو بلدم؟ 

شاید بازم خودمو به هر دری آویز کنم و اون قدر خودمو خسته کنم که باز یه بهانه داشته باشم واسه کنار ایستادن! و بعد گشتن دنبال کار بعدی 

یه مجوز برای کم رنگ بودن و توی سایه موندن 
یه مجوز برای خنده های الکی 
یه مجوز برای خود رو وا دادن 

کار کردن و خودکشی مسکن درد های ماست . برای روزهایی که نباشی بگی خودتو اذیت نکن


× چشماتو باز کن 
آفتاب طلوع می کنه 
پاک کن گونه تو 
غم هات غروب می کنه . 


× و این سنگ دیگه چه قدر باید صیقل بخوره؟ 
چه قدر باید از کوه بیفته بیفته و غلت بخوره؟ 
خدا تو بگو 
آسمون آبی کو

دیدم یکی به اسم پریناز استوریمو ریپلای کرد و نوشت : 

"سلام دوستت دارم"

تعجب کردم و موندم که کیه. جواب دادم سلام مرسی عزیزم. می شناسمت؟ 

گفت الف‌. ت !! 

یه لحظه فلاش بک خوردم. حالم خوب شد. لبخند زدم. همون دختر ساده مهربون که سخت تر از بقیه می فهمید و خیلی راحت می شد دستش انداخت. همون که خیلی می فهمید و به روی خودش نمی آورد و قلبش راحت می شکست و قلبش راحت ترمیم می شد. همون که چیزایی می دونست که خیلیا نمی دونستن 


الف. ت یه روزی بهم یاد داد که هیچ کسی اون قدری هم ساده نیست فقط ممکنه دیده نشه! هر کسی از تحقیر اذیت می شه فقط شاید نشون نده و نتونه بگه! 

حالم خوب شد الف . ت ! دوست دارم که با تو برابر رفتار کنم 

از اینکه چند وقت یه بار با همه گرفتاریات برام آرزوهای خوب می کنی ممنونم. 

× دوست داشتم ثبت شه این احساس 

تموم شد 
خیلی خیلی دوست داشتنی بود 
من چه خوش شانس بودم توی این دو سال که چند تا کتاب خیلی خیلی خیلی خوب و مناسب احوالم خوندم!! 
دو سه سالی هست که هر کتابی می خونم حتما باید نویسنده ش یه زن باشه
و واقعا خوش شانس بودم 
بیش از حد توصیه می کنم به هر کسی که سوگ و فقدانی تجربه کرده و باهاش کنار نیومده یا از از دست دادن و بخش تلخ و تاریک زندگی می ترسه. ماهرانه تلخ و شیرینی زندگی رو به هم می دوزه و واقعیت رو نشون می ده

برای مخاطبان گذری : داستان خاصی نداره! مواجهه یه آدم با مرگ خواهرشه بعد از سه سال! تصمیم می گیره هر روز تا یک سال یک کتاب بخونه و به ادبیات پناه می بره‌. جریانات درونی و بیرونی این یکسال و روند شفایی که درونش در حال رخ دادنه رو میگه. خیلی صادقانه و عمیق تجربیاتش رو می گه‌ و از کتاب ها خیلی ماهرانه و به جا استفاده می کنه
جالب تر هم اینکه وب سایت داشته در طول اون یک سال و نقد شخصی خودشو از هرکتابی توی سایتش می نوشته

همچین کاری رو فقط خودش از پسش بر اومده. واقعا برای من که خیلی عجیب و غیرممکنه. چون همین کتاب ۲۷۰ صفحه ای رو دو ماهه دارم می خونم. از طول کشیدن کتاب ها خوشم میاد. انگار یه ارتباط عمیق با یه دوست جدید و آشنا پیدا کردم. نینا سنکویچ دوست خیلی عزیزی بود.

 اون وقفه رو خیلی خوب گفته : 

سال من در آسایشگاه کتاب ها به من اجازه داد تا آنچه برایم مهم بود و آنچه می شد از آن دست کشید را دوباره از نو تعریف کنم‌. همه وقفه های زندگی نباید تا این حد طاقت فرسا باشند _ من هرگز دوباره به یک سال هر روز یک کتاب خواندنم برنخواهم گشت_ اما هر وقفه و مهلتی که سرعت دیوانه وار روزهای شلوغ ایجاد شود، می تواند توازن و تعادل را به یک زندگی در هم و بر هم شده بازگرداند. برای بعضی ها این امر به شکل یک بعدازظهر با بافتنی بافتن، یا کلاس های هفتگی یوگا یا پیاده روی طولانی با یک دوست، یا یک حیوان خانگی خواهد بود. همه ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفه ای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. 


اینم از آخرین روز کاری توی شرکت 

سخت بود 

دلم براتون تنگ میشه ❤ 


+ اووه چه روزایی گذشت این یه سال

خوب بد . خنده غم استرس ‌‌. قهر آشتی . دعوا و مهربونی . 


+ تصویری که از امروز داشتم این بود که خیلی در افق محو و شیک و خندون از در میام بیرون ولی کاملا برعکس شد و به سختی داشتم بغضمو قورت می دادم و از ریختن اشکام جلوگیری می کردم !! 


+ . 


دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 

دوست ندارم 

دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود

دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 

دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 

دوست دارم . دوست دارم 

دوست دارم قلبم زنده باشه . پیروز باشم 

دوست دارم آسمونو ببینم 

دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 

دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم .



+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی اینستاگرام


تسلیم نشو

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور 

تو مرده بودی 

زنده شدی 

آفتاب در اومده بود که پلک هاتو باز کردی 

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور 

تا ببینی زنده شدی 

چیزی نمونده تا بلند شی از خاک 

چیزی نمونده دوباره راه بری 

چیزی نمونده دوباره پرواز کنی 

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور .



× برای ما که مرده بودیم.

یه وقتایی آدما می می رن 

خاک می شن 

یه وقتایی هم دوباره زنده می شن 

مثل خواب و بیداری 

مثل جایی بین خواب و بیداری



× آدمای سردرگم

آدمای گمشده 

آدمای بی خونه

آدمای جامونده 

آدمای از قلم افتاده

آدمای سردرگم

آدمای .


آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم

و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟

احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه



+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر 


+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دارم 




حرفایی که خودم خط و ربطشو می فهمم و نوشتنش حالمو بهتر می کرد :

یه خاطره دارم که انداختمش توی زباله دان 
نمی دونم چرا 
هیچ وقت توی شمار خاطراتم نیست! 
هر وقت هم که به یادش میارم تعجب می کنم
اون روز عید احتمالا ۹۶ رو می گم که با خانم نون رفتیم کافی شاپ که با برادرش آشنا بشم!! 
چه روز بدی بود. حالم بد شده بود عجییب. به شدت حالم بد شده بود. داشتم اون مکالماتو بالا می آوردم و از خودم می پرسیدم چرا رفتم چرا چرا 
الان یهو یاد حرف خانم نون افتادم و این خاطره یادم افتاد. گفت می دونی تو الان توی چه شرایطی هستی؟ 
گفتم چی 
گفت شبیه یه ماشین که بنزینش داره تموم میشه و  خودشو به زووور داره می کشه بالای تپه و نمی دونه بعد از اون چی در انتظارشه. فقط میخواد نفس زنون بره تا برسه به بالا
گفتم اره و به خاطر همین من مورد مناسبی نیستم 
و داداشش هم نه خیلی زیرپوستی گفت اره منم دل باخته ت نشدم همچین. مناسب نیستی که نیستی 
اونجا بود که دیگه داشتم خفه می شدم. خون توی سرم نمی چرخید 
ولی زنجیر هایی که دورم بود داشت باز می شد و حالت تهوعم داشت کم کم رفع می شد 

اون روز بود که فهمیدم نباید هیچ پسری رو بدبخت کنم!! 
اون روز بود که خیلی واضح مشت خورد توی صورتم که نمی تونم مثل بقیه دخترها باشم!! 
اون روز بود که به همه عاقل باش عاقل باش ها نه گفتم و سرمو انداختم پایین تا زندگیمو بکنم . همون زندگی دک و دیوونه خودمو . 
چیزی که امروز هستم و تصمیم هایی که گرفتم اتفاقی نبوده
احتمالا از همون موقع ها همه تصمیم هام آگاهانه بوده نه از روی ناخودآگاه و جبر روزگار 
انتخاب خودم بوده هرجا بودم و هر جوری بودم
همیشه به خودم میگم این جنگیدن هایی که برای زندگیت کردی تا بتونی شکل خودت باشی، برای هر چیز دیگه انرژی مصرف کرده بودی الان پروفسورش بودی!!

درسته که سختیا و دردسراش زیاد بود و هست ولی خب کج دار و مریز با کمک آن بالایی عزیز گذشت و می گذرد . من چه کنم که از درون دست او می کشد کمان
هر چی بود برای من بهتر بود

من هنوزم همونم . همون ماشین که بنزینش تموم میشه و به زور می خواد خودشو بکشه بالا 
ولی انگار وسطای راه یه بنزین هایی پیدا می شه !!


دانشگاه و ماه رمضون باهم تموم میشن و برای بعدش کارهای زیادی دارم 
تنها ترسم از خودم اینه که بازم از مسیر خودم فرار کنم و نتونم زنده بشم. دوست ندارم راه راحت ترو پیش بگیرم. دوست دارم بازم بتونم متفاوت فکر و احساس کنم 

بکش خودتو . بکش بالا خودتو . 


امروز روز عجیبیه برای من 

این روزها پست های روح الله حجازی بدجوری هواییم می کنه

هوایی یه حس هایی . هوایی نوشتن . هوایی هوای آزاد و سفر کردن و کشف کردن و نترسیدن 

امروز روز عجیبیه برای من 

نشسته بودم . دلم آشوب بود اما از اون آشوب ها که خودت باید بایستی پاش و هیچ کس دیگه ای توش نقش نداره 

آهنگ عاشقانه و گلایه ای دلم نمیخواست. فرافکنی دلم نمی خواست . دلم خودمو می خواست

پس  zaz رو شنیدم . خیلی اروم بود و من فرانسوی نمی فهمم ولی دوست دارم با صداش 

بالاخره وقتش رسیده بود 

وقت نوشتن برگ آخر محبوب ترین دفترچه زندگیم که همراه روزهای سختم بود و نوشتن توش شبیه نیایش و رازگویی خالص و پنهانی بود. لحظه هایی که جای دیگه ای بیان شدنی نبود. چه شادی چه غم چه هر حس خالص شده دیگه ای


از ۵ مرداد ۹۶ شروع شد و امروز ۳ خرداد ۹۸ تموم شد 

کوچک و مربعی و خاکستری با برگ های کمی زرد! کاملا ایده آل و عاشق کننده


اصلا برای تموم کردن برگ هاش عجله نداشتم بلکه وسواس هم داشتم. و همیشه به نظرم میومد که روز تموم شدنش باید برای من روز خاصی باشه 


خیلی کم پیش میاد که دلم واقعا برای اتفاقی بلرزه اما واقعا براش دلم لرزید


آخرین جمله هایی که نوشتم رو باهاتون شریک می شم : 

. با این دفترچه من زندگیمو بغل کردم و لحاف چهل تیکه دوختم 

لحظه های تنهایی که هیچ کجا جایش نبود رو ثبت کردم

همیشه تنهایی هست . زنده باد تنهایی 


. وقت دست از حسودی و افسوس و حسرت برداشتن

 وقت راه رفتن و سفر کردن . وقت سفره . 


× چه کلمه هایی 

کلمه هایی که مدت ها . سال ها بود از دهنم بیرون نیومده بود


× بار بندیم 


× بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است . 


× تپش قلب خیلی ارزنده س 

خیلی 

خیلی چیزا رو ادم می ده برای همین تپش قلب 

مردگی درد بدی ست 

ولی حتما بخشی از زندگیه


× قدیم ها که شروع می خواستیم کنیم یا سفر کنیم یا هر چی

بی مهابا می رفتیم. همه چیزو می گذاشتیم کنار و بی تدبیر و بی بار و توشه می رفتیم و وسط راه تلف می شدیم 

حالا اما همه چی فرق کرده

عجله نداریم . پیر شدیم یا پخته شدیم یا چی نمی دونم

صبر می کنیم غنیمت هامونو جمع می کنیم 

بعد برمی گردیم صدا می زنیم . کسی هست؟ چیزی مونده با خودمون ببریم؟ 


× حالا نوبت محمد معتمدی : 

نمی پرسمت کجا می روی 

سکوت می کنم تا مرا بشنوی 

نمی گویمت ز پایان راه 

چه دارم بگویم به جز یک نگاه 


× عنوان : ترک نشانی _ آلبوم حالا که می روی


در نصف شب خواب آلوده با سر خیس و سنگین که باید بیدار بمونی و چند تا گزارش و مسخره بازی دیگه بنویسی، فقط یه خوراکی خرت خرتی می تونه نجات دهنده باشه


من نمی دونم چرا تموم نشدن 

فردا شب هم همین اوضاعه. فرداشب تحلیل ویدئو های مشاوره الیس و راجرز با گلوریا 


وای دیر شد 


چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن . 


× خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن . 


× دیدن خودش در آینه 

لبخند داشت و می چرخید 


× کاش این آهنگ بی کلامی که دارم می شنوم می شنیدید 

 خاطره انگیز دم صبحی پر احساس

یکی از ترک های L'attesa . 


× بهتر می شم وقتی نتیجه های کوچیک تلاش های کوچیکمو می بینم 


× بهتر می شه


دوست دارم خودمو باز کنم 

و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 

ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم . گره نمی زدم 

گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست

دوست دارم خودمو باز کنم 

اما نمیشه 

فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 

فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 

شاید یه روزی پروانه شم .


بیخیال . 

بریم به دنیای رنگ 

بریم به دنیای رنگ 

به موزیک های دوستداشتنی 

به کارهایی که موندن و باید انجام بشن 

به امید فرداهایی که نیومدن 

به خیال یاری که نیست و دلی که هنوز به دره

به کنکور خنده دار فردا 

به امتحان مسخره تر شنبه 


بریم به دنیای رنگ 

به دنیای معمولی 

جایی که صبح شب میشه و شب صبح . و باز و باز و باز و . 


و بیخیال .


امروز داشتم فکر می کردم که من هنوزم همونقدر خجالتی ام با این تفاوت که دیگه کسی اینو نمی دونه 

از مدرسه که زدم بیرون (کاملا زدم بیرون) تصمیم گرفتم یه تصویر دیگه از خودم به آدما نشون بدم 

دوست نداشتم مظلوم و کودن و ساکت و سر به زیر به نظر بیام . دوست نداشتم چون ساکتم آدمای پرحرف دوستم داشته باشن. دوست نداشتم چون بی آزارم و به قول یه دوست، پر رو نیستم، ادما به طرفم بیان

من خیلی چیزای دیگه بودم و اصلا اونی که اونا فکر می کردن نبودم

همیشه هرکسی میگفت بهم خجالتی ، برام مساوی بود با واژه کودن 

من اصلا کودن نبودم. خیلی هم بیشتر از هم سن و سالام می فهمیدم. فقط نمی تونستم اون چیزی که درونم می گذشت رو به آدما نشون بدم 

وقتی بهت میگن خجالتی ، کم رو و . ، یعنی براشون مبهمه که تو چی هستی و چون براشون مبهمه ترجیح می دن فکر کنن خالی هستی یا هیچی نیستی! 


خسته و خفه بودم از برداشت هایی که اینقدر با خودم فاصله داشت. خسته بودم از باری که می کشیدم و کسی نمی دید 


طنز! شوخی و خندیدن و در فاصله قانونی از آدما بودن ، راهی بود که برای جلوه جدیدم به آدمای خصوصا جدید انتخاب کرده بودم! 


وارد هر جمع جدیدی می شدم، دقیقا اون اوائل که همه از هم فاصله دارن، من خیلی شوخ طبع و گرم ظاهر می شدم و بعد هر چه قدر اون آدما به هم نزدیک تر می شدن، من ازشون دورتر می شدم

اینجوری هم می تونستم در پنهان کاریم موفق باشم و هم اینکه دیگران بهم نگن خجالتی و من برداشت کنم : کودن و پوچ


اینو مردهایی که دورادور طرفدار و دوست دارم بودن خیلی خوب فهمیدن! توی این شهر هر دختری که گرم و شوخ طبع باشه این معنی رو به مردها القا می کنه که می تونی وارد مرزهام بشی! اما دقیقا جایی که تلاش می کردن نزدیک تر بشن می خوردن به در و دیوار!! و این خیلی وقتا ناخودآگاه و خیلی وقتا هم خودآگاه بود

معدود آدم هایی هم بودن که بیشتر می فهمیدن اما توانایی ادامه دادن کتاب پنهانی هامو نداشتن. چون صفحه هاش زیاد بود. چون مثل رمان های روس، اسم های عجیب زیاد داشت، چون مثل رمان های کلاسیک حوصله سر بر بود .


یه جورایی دست خودم نیست که خجالتی بودم همیشه . اره خجالتی یا به قول خودم پنهان کننده و پنهان کار!! حتی برای معدود آدمایی که عاشقشون بودم یا آدم هایی که دوستشون داشتم. دوستام . و . 


امروز داشتم فکر می کردم که من هنوزم همونقدر خجالتی ام با این تفاوت که دیگه کسی اینو نمی دونه 


با این تفاوت که الان به جای سکوت می خندم 

و بلد شدم چه جوری به آدما نگاه کنم درحالی که چشمامو ازشون می م 

چشمایی که شاید حقشون باشه ببینن!

شایدم نه


این یه گردابه 

گردابی که انتهایی نداره 

؟

.


شاید ته ته همه این بند و بساطا . فقط یه ادم کوچولو یا دخترکوچک غمگین و زخمی نشسته که قهر کرده!!!! با همه! با زندگی! با چیزایی که دربرابرشون بی دفاعه!


من از امتحان خوشم نممیییاااااااااااااااادددددددددد 
کلا چهار تا درس که بیشتر نیست نمره شو می دادن بریم پی زندگیمون دیگههه 

+ هششش 
+ یه تحقیق هم مونده تازه 
+ این هفته را هفته ی تداخل بین کارهایی که دوست دارم انجام بدم و درس های مسخره ای که باید بخونم نامگذاری می کنم

× بعدا نوشت : 
شنیدین چی شد؟ نوشتم : کارهایی که دوست دارم انجام بدم 
اولین تغییر سال ۹۸ ! 
یادتونه چند ماه شدید با این قضیه چالش داشتم؟ توی همه پست ها اثرش بود

کاش یه کمی خوش اخلاق تر می شدم !!!

واقعا نیازه 

واقعا لازمه 

چرا اینقدر سخت شده 

کاش خوش اخلاقی یه صفت نسبی نبود مثل همه صفت ها 

کاش می شد مثل یه ماسک زد به صورت و همیشه پشتش بود 

خصوصا برای کسایی که طاقتشو ندارن بفهمن چه قدر ازشون آسیب دیدیم یا ازشون داریم اذیت می شیم 

کاش آدما گناه نداشتن 

کاش حداقل یه کم فقط یه کم . خوش اخلاق تر می شدم

در حد کار راه اندازی 

در حد کار راه اندازی !!

شاید قضیه خیلی ساده تر از این حرفاس 

نمی دونم چرا اینقدر سخت شده 

شبیه زندگی کردن توی یه حباب 


× نوشتم شاید راحت شه !


تابستون واقعا شروع شد. گفتم اولین پست تیر ماهو بزارم 

با اینکه چندسالی هست تابستونو فصلی برای رسیدن به پاییز می بینم و به خاطر همین بهش احترام میزارم!

.

.

در حال حاضر تنها خواسته م از زندگی اینه که بهتر بشی و به زندگی عادیت برگردی آخه تو خودت زندگی

.

.

یه چیزایی تو فکرمه که توی هیچ کدوم اون قدری متبحر نیستم 

دوست دارم توی این چند ماه تابستون بهشون مسلط تر بشم 

تابستون برای من واسه شروع هیچ کاری مناسب نیست 

.

.

البته خواهر گلم با شما نبودم . شما شروع کن کلا همه چیزو . منم هسوم

.

.

یه نکته عجیب و جالب راجع به پاییز پیش رو اینه که دیگه از دانشگاه کوفتی هم خبری نیست!

حالا بزنه و یهو ارشد قبول شم:/ شانس ندارم که. بشمم مصاحبه شو که قبول نمیشم. هر جفتش بعیده کلا

حس خوبی ندارم فعلا به درس و دانشگاه و اسستتتاد . اه



وقتی بچه بودم یه تفریح جالبی داشتم 

اینکه چشمامو با دستم فشار می دادم تا به تاریکی مطلق برسم. اولش مثل تلویزیون های خراب برفک نشون می داد. بعد ازون همه جا سیاه و شفاف می شد و از اعماق طرح ها و نقش های نوری و مدور خوشگل با حرکت های عجیب میومدن و می رفتن و من حسابی شگفت زده و مسخ می شدم 

همینطور خیره می موندم توی تاریکی و نورهای رنگی رو دنبال می کردم.

بعد به یه جایی می رسیدم که دیگه ته ماجرا بود انگار 

و من همیشه فکر کردم اونجا یه چیزی هست که من باید بیشتر تلاش کنم تا بهش برسم

یه چیزی بود شبیه یه فرش یا پارچه خیلی زیبا و براق که من دوست داشتم اونو کامل ببینم 

ولی هرموقع به اون قسمت می رسیدم دیگه چشمام اینقدر درد گرفته بود و گرما داشت خفه م می کرد که باید دستمو از چشمام برمی داشتم 

هر بار با خودم می گفتم دفعه بعد موفق می شم. باور کنید تمرکز زیادی لازم داشت! حتی خیلی جرئت لازم داشت چون واقعا یه جاهاییش ترسناک بود. فرو رفتن بیشتر و بیشتر توی اون تاریکی ها که نمی دونستم بعدش چی میشه یه ترس لذت بخشی داشت

یادم نمیاد کی دست از این بازی برداشتم 

فقط یادمه مامان منو چند بار دیده بود و بهم گفته بود برا چشمات ضرر داره و این حرفا. دیگه کم کم از سرم افتاد


× الان چشمام خسته شده بود از مانیتور، چشمامو گذاشتم روی دستم استراحت کنم. یهو دیدم یه چیزایی دارم می بینم . یاد اون موقع ها افتادم



قفل کردم رو یه آهنگ 
و شروع کردم به پاره کردن و دور انداختن
دفترهایی که توشون درسه و گوشه کنار و پشتشون شعر نوشته
کاغذها جزوه ها شماره استادها و نوبت های بچه ها برای ارائه
اولین بار که آقای ماه شماره شو خیلی سری بهم داده بود تا بقیه نشنون
اولین بار که شماره استاد عطیه جان رو از بچه ها گرفتم تا بهش بگم از همه خوبی هایی که بهم روا داشت ممنونم! 
ایمیل عین که خودش برام نوشته بود 
درس های سخت و جزوه های مرتب
درس های آبکی و حوصله سر بر
کارورزی ها و گزارش های خصوصی زندگی مردم با اسمای مستعار 
انداختم دور 
خیلی چیزای رو 
فقط چند تا جزوه مهم و چرک نویس یه تحقیق! و البته مهم تر از همه دست خط نگارترین نگاری که توی زندگیم دیدم که برای یه کار کلاسی که قرار بود نقاط قوت و ضعف همدیگه رو بنویسیم، چیزای قشنگی درباره م نوشته بود
و مهم تر از اون دست خط استاد عطیه کنار کارکلاسیم همون روز که بهم گفت اقیانوس
نمی دونم چرا هرکاری می کنم خاطره خیلی خوبی از دوسال اخیر دانشگاه ندارم. همه اینا برای قبل ازونه

و حالا دیگه هیچ چیزی باقی نمونده 
البته از اون موقعی همه چیز و همه کس از من رفته که تصمیم گرفتم برام مهم نباشه کی درباره م چی فکر می کنه حتی آدمایی که دوستشون دارم 
برای همین دیگه بود و نبود آدما تفاوتی ایجاد نمی کرد
من لال شده بودم و هیچ چیزی برای اشتراک گذاشتن و هیچ چیزی برای تحسین شدن نداشتم / ندارم 

منتظرم . منتظر خودم که اروم اروم بیدار شه و بلندم کنه 
می دونم که داره تمام تلاششو می کنه 
خودم دیگه نمی ترسه 
خودم می دونه زندگی همینه و هر دوره ای گذراست
چه دوره شکوه و تحسین شدن چه دوره سایه پوشی و گم شدن
خودم می دونه اون موفقیت آرمانی توی کتاب های روانشناسی موفقیته و به درد من نمی خوره 
خودم می دونه رضایت درونی و احساس خوبی به خود و زندگی داشتن از اسم موفقیت و ستاره بودن خیلی درست تره

اصراری ندارم به نگه داشتن چیزی 
هر چیزی که بخواد یادم بمونه می مونه 
هر چیزی بخواد ادامه پیدا کنه ادامه دار می شه

پاره می کردم و دور می انداختم 
اما این بار با ۵ سال پیش فرق داشت 
این بار ته دلم می گفت زمان زیادی طول نمی کشه که برمی گردی

اما مهم نیست 
دیگه برام مهم نیست 
هر چه پیش آید خوش آید 

قفل کردم روی یه آهنگ و نوشتم و اشک ریختم 
توی این روزای خلوت . توی این روزای بی کس ترینی 
توی این روزا که دیگه توی خیالمم با کسی حرف نمی زنم 
همچین چیزایی چاه باز کنه 
حالمو بهتر می کنه 


× پیش می رم 
× خوشحالم هنوز این جزیره برام مونده! 
× عنوان : اسم آهنگی که روش قفل کردم. باتشکر از زرنگیان


وقتی دوست داره ادای آدمایی رو دربیاره که نیست
و نمی دونی اینو چه جوری باید بهش بگی 
وقتی می خواد گمت کنه و تو رو هم مثل بار بزنه کنار بقیه 
وقتی فکر می کنی شایدم تو همیشه اشتباه فکر کردی 
وقتی خوبیاش یادت نمیره 
وقتی وقتی زورش زیاده 
وقتی برای همه چی اینقدر زورش زیاده 
چرا باید آدم کسی رو دوست داشته باشه؟ 
آخدا . قلبم درد می کنه 
بهم توانی بده که بتونم از خودم و این نور لرزون توی دستم که به من و او و روزهای رفته مون و لحظه های باشکوه روشنمون مربوطه، مراقبت کنم

یه وقتایی چیزا اون جوری که ما می بینیم نیستن 

زندگی پیچ تو پیچ تر و شگفت انگیز تر از این حرف هاست

از دیروز که رتبه مو دیدم دپرس شدم 

چرا مجاز شدم؟ چرا رتبه ۴۲؟ 

خداوکیلی؟ خیلی هم رشته ای های خسته ای دارم که من با این درصدهای گل و بلبلم شدم ۴۲!!!!

از اینکه مهر بشه و قرار باشه برم دانشگاه تهوعم می گیره 

شاید باورتون نشه ولی اینو فاااارغ از همه چی میگم فارغ از همه چی 

می دونین چیه؟

از دیدن آدمایی که درحال انجام دادن کارهای بیهوده هستن عذاب می کشم 

خصوصا که وضعیت رشته ما که به رکود رسیده توی ایران 

هر کار اجتماعی توی ایران به رکود رسیده 

رفتم واحدها رو دیدم! 

همون درس ها دقیقا که قبلا خوندیم. حرف های تکراری تکراری تکراری 

بعد قراره همه سر کلاس بگن اره فلان چی اینجور ولی توی ایران اونجوره 

بعد من حالت تهوعم شدید بشه و دیگه بالا بیارم روی همه چی . 

راستش واقعا نمی تونم تصویر دیگه ای داشته باشم 

خصوصا وقتی توی گروه کشوریشون هم بودم از همون سال اول دانشجوییم. امیدی ندارم آسمون جای دیگه برای رشته ما حال بهتری داشته باشه!!! 

وگرنه این وضع جامعه مون نبود! 

برم ارشد باید ۴ سال دیگه از عمرم پرپر بشه! چهار سال . چهار سال اصلا کم نیست. حالا خیلی فرز باشی و پایان نامه رو جمعش کنی سه سال!! 

بعد دوباره برگردی به صفررر

منطقی فکر کنیم!! ارشد برای من با این رشته م که نه میخوام شاغل و کارمند شم چه فایده ای داره؟؟ مگه میزارن کارایی که دوست داریم بکنیم؟ نه هیج وقت . نه عمرا 

من تلخم . کامم تلخه . واقعا تلخه . 

وگرنه واقعا رشته مو دوست دارم 

اما چه فایده؟ 

خدایی بقیه چی فکر کردن؟ درس خوندن چه فایده داره؟ 

چیزی که دیروز دیدم . آرزوی یک سال پیشم بود! ولی امروز برام اصلا دوست داشتنی نیست (البته قبلا هم بیشتر مزیت فرار و دوریش مدنظرم بود تا چیزای دیگه)

نه امروز . خیلی وقته دیگه دوست داشتنی نیست 

برم درس بخونم بشم آقای صاد؟ نه نه نمی خوام ممنون

به قول حافظ باجغلی، ما اگر می خواستیم واقعا کاری کنیم با کارشناسی نمی شد؟؟ می شد

من اون حرفشو هیچ وقت یادم نمیره با اینکه آنفالوش کردم چند وقته

بسه دیگه 

دوره چیزی شدن تموم شده 

بشم دکتر . بشم خانم فلان. بشم مهندس . بشم . بسه بسه شدن چیزی شدن

نه

نه 

نه 

نه 

نه 

نه 

نه 

نه 

نه 

نه 

نه می گم . 

من کلا نه می گم 

حتی به از ایران رفتن! 

من به پیشرفت جور دیگه ای نگاه می کنم 

انکار نمی کنم مدرک تحصیلی امکان های جدیدی به آدم می ده ولی نداشتنش هم امکان های جدیدی به آدم می ده 

.

.

فعلا رو این دنده م هستم 

فعلا همینه که هس 

کاش می شد درصد و رتبه مو می فروختم به این کلینیک دارهای رشته مون که مشتاق ارشد گرفتن هستن برای مزایا!!!!! 


راز اینه!

آروم باش 

تا جهانت آروم بشه 



× شب شد .

دیدین امروز بارون اومد! 


+ وای مائده . ماهی! تو با من چه کردی دختر 

خوب بجنگی و خوب بیاری 


+ چی داره این ۱۸ ساله بودن ها؟ چرا ۱۸ ساله ها یه حال خاصی ان؟ 

جدیدا دو عدد دختر ۱۸ ساله شناختم و تحت تاثیر قرار گرفتم ازشون 


+ از اینکه نمی تونم جلوی درد و رنج رو بگیرم متاسفم 


+ برخلاف دنده دیشبم ، امروز در دقایق اولیه باز شدن سامانه، رفتم انتخاب رشته مو توی دو دقیقه انجام دادم

دلم نیومد. شاید بشه تنها راهم. شاید رفتنم برا همه بهتر باشه. چه می دونم

حالا تا آزمون عملی و تا اعلام نتیجه 

تا تنها و بهترین کس و کارم برام چی ببینه پشت پرده ها 

تنها و بهترین هممون 

مثل همیشه کمکمون کن گاد . لرد . پناه


یکی از اخلاقای عجیبم اینه که دلم نمیاد کسی که از من خوشش اومده رو برنجونم
شاید علت اینکه معمولا باهام راحتن و زود خودشونو لو می دن هم همینه 
جدیدا این اخلاقم بدتر هم شده! سعی می کنم به اون شخص کمک کنم بفهمه چی در من هست که باید کجا دنبالش بگرده! 

مسئله ی تحمل ماه بودن خیلی پیچیده س. یه ماه نگاه ها رو به خودش جلب می کنه. چون عجیبه. اما باید دور بمونه 

یه ساله توی ترکم. ترک بعضی عادت ها و آدم ها. این باعث شده ماه تر هم بشم

سخته سخته سخته . 
سخت تر بوده. راحت تر شده. اما این تنها راهم برای رسیدن به خودم بود. برای حفظ قیمت خودم پیش خودم بود. حالا خودم می تونم خریدار خودم باشم 

انکار نمی کنم خیلی آسیب پذیر بودم و هستم
سال ها یه شکارچی بودم که تله میزاشت و خودش میفتاد توی تله خودش 
اما الان همه چی فرق کرده! تجربه ها آدمو عوض می کنن. خیلی چیزا یاد میدن 

تجربه کردن آدما رو عوض می کنه. زخم ها آدم ها رو عوض می کنه 
ناگزیر هممون دیگه آدم دیروزمون نیستیم
زمان بی رحمانه می گذره و ردشو روی ما میزاره 
حتی اگه هزارتا نقاب بزنیم 
حتی اگه دیگه کسی ما رو نشناسه! 

و یه روزی می رسه که فقط زمان می دونه چی بودیم چی شدیم و چه آرزوهایی داشتیم و کجای زندگیمون از همیشه خوشحال تر بودیم و کجا بیشتر قلبمون تپیده 

یه روزی می رسه که غبار زمان روی همه چیز میشینه 
یه روز دیگه تحملمون از کشیدن زندگی و خاطرات تموم میشه 
یه روز دیگه یادمون میره کی بودیم و چی می خواستیم 
یه روز هم دیگه همه چی تموم میشه 

دیگه فرقی نداره کی بودیم و چی می خواستیم بشیم 
دیگه فرقی نداره چه قدر استعداد داشتیم یا چه قدر جذاب بودیم 
دیگه فرقی نداره چه رویاها و باورهایی داشتیم
فرقی نداره چون ما خیلی کوچیک بودیم 
دستامون خیلی کوچیک بود حتی برای نجات دادن خودمون

پس به افتخار غبار زمان .

× دپرشن پس از تحمل ماه بودن- امروز


دیروز بعد مدت ها دلم رفت که لایو سهیل رضایی رو ببینم. خیلی جالب بود. دقیقا داشتن راجع به دغدغه های من حرف می زدن


یه دختره اومده بود بالا که بعد چند سال کار کردن توی شرکت، به خاطر اینکه دیگه واقعا دلش نمی خواست اونجا کار کنه(اون کار براش رضایت درونی نداشت)، اومده بود بیرون و نمی دونست باید چه کار کنه و مونده بود که انتخابش درست بوده یا نه 

یه پسره هم اومده بود بالا که شرایط مشابهی داشت و حسابی گیج شده بود چه راهی براش خوبه اما سنش کمتر بود. 


سهیل رضایی یه جاییش یه حرف خیلی جالبی گفت. گفت توی سفر زندگی یه جستجوگر نمی دونه می خواد چه کار کنه یا می خواد چی بشه! اون فقط می دونه که این شرایط فعلی که الان توش هست براش مناسب نیست و نمی خواد توی این شرایط باشه. همه انتظار دارن که ما بدونیم می خوایم چی کار کنیم ولی تا جستجو نکرده باشیم چه طور می تونیم بفهمیم؟ همین که با تجربه بدونیم و بفهمیم یه کارها و شرایط هایی هست که نمی خوایم توشون باشیم، قدم خیلی مهمیه. این که جرات کنیم از شرایط امن بیرون بیایم و بگردیم خیلی مهمه و ما رو به جوابمون می رسونه. 


یه چیز جالب دیگه ای هم گفت. این که استرس و چالش طبیعت زندگیه و موتور حرکت دهنده زندگی. اما ما می تونیم و می خوایم با استرس ها و چالش هایی دست و پنجه نرم کنیم که دلمون می خواد و دوستشون داریم. می گفت باید ببینید چالش ها و استرس های چه مسیری رو دوست دارید و می تونید باهاش کنار بیاید! 


این نکته ها رو آدم خودشم می دونه و قبلا هم نوشتم راجبشون ولی شنیدنش از یه نفر مورداعتماد دیگه و تایید شدن اون فکر ها به آدم کمک می کنه


خوشحالم که این فکرم که تا از یه موقعیتی نیای بیرون نمی تونی به موقعیت بعدی برسی تایید شد! 

چه خوب که این فکرم که : من نمی دونم دقیقا چی می خوام ولی نباید الان اینجا باشم، هم تایید شد! 


همه چی امن و امانه برای آزاد کردن خودم 

خودمی که اسیر خودم شده و آروم آروم داره آزاد می شه

می خوام به خودم یه محدودیت در آزادی بدم 

مثلا یه ماه به خودم فرصت بدم تا به خودم ثابت کنم می تونم و توانایی ش رو دارم کارهایی که دوست دارم رو جدی انجام بدم و خلاق درونم رو آزاد کنم از اسارت


بعد از یه ماه می تونم تصمیم های بهتری بگیرم


+ افتادم روی دور پست گذاشتن! تخلیه خوبیه

+ آخ دوباره حافظه م دچار مشکل شده :/ چرا . نمی دونم چرا حافظه م اینقدر راحت تحت تاثیر قرار می گیره




قدیم ها وقتی دپرس و غمگین می شدم می گفتم واسه دوری از جنگله 

حالا دیگه مدتیه در این رابطه هم به درجه سر شدگی رسیدم

سر شدن چیز خوبی نیست فقط چاره ای نیست

حالا این جور جاها عکساشونم قشنگه و حال آدمو خوب می کنه

عکس ها ی از اینستاگرام است


نیازمندی ها! 

چند روز سفر برای فاصله گرفتن از زندگی

تنها


× چی می تونه جایگزینش بشه ؟ 

× احساس می کنم کله م توی آبه و دارم با آبشش های جدیدم نفس می کشم

هوا هوا هوا

× ازونجا که نیازهای آدمی تمامی ندارد . کلا بیخیال 

× یکی جواب داد : سلسله مراتب که دارد!!! 

× و دیگری جواب داد : بیخود !!

× آخرین نفر گفت : دست و پا نزن، جریان آب ما را می برد! 

 بپر . این یه آبشاره


این یه پست متفاوته که نوشتنش چند ساعت زمان برد و با علاقه و حوصله نوشته شده. خوندنش برای کسی که به این مسائل علاقه منده و براش مهمه خالی از لطف نیست :

 

پروسه دوست یابی هم برای من خیلی دشوار بود! از وقتی اول ابتدایی بودم جستجوی دوست رو شروع کردم! دوست از نظر من یک نفر بود که بتونه تو رو عمیقا بفهمه و بودن باهاش لحظه های خوبی باشه. یکی که توی یه لحظه چشممو بگیره و برام عزیز شه و حتی بشه یه دوست همیشگی و ابدی! 

اسم این پروژه ای که از کودکی شروع کردم رو گذاشتم : پروژه یافتن دوست ابدی

من ساکت و خجالتی بودم، معمولا توی مدرسه بچه تنبلا میومدن سمتم و کم حرف ترین های مدرسه در کنار من پرحرف می شدن و دلشون می خواست من فقط برای اونا باشم. 

معمولا هر سال یکی بود که من ازش خوشم میومد اما نمی تونستم باهاش دوست باشم چون رو و زبونشو نداشتم. معمولا سرگرم و درگیر با بچه تنبلای کلاس بودم و یه وقتایی هم بهشون توی درس ها کمک می کردم. 

خیلی وقتا هم ترجیح می دادم بپیچونم و تنها باشم. بعضی بازی ها رو دوست داشتم ولی اون قدری فرز نبودم که به درد بازی های پر جنب و جوش بخورم. واسه همینم توی وسطی و طناب بازی و پلیس بازی و گرگم به هوا و این حرفا کسی طرفدارم نبود. بیشتر بازی خراب کن بودم. 

سوم ابتدایی رو کاملا تنها سپری کردم. حتی یه وقتایی وسط بازی های گروهی می دیدم بقیه کلا یادشون رفته منم هستم! 

بعد از مهاجرت هم روزهای خیلی تنهایی رو کلاس چهارم تجربه کردم. نه تنها که تنها بودم بلکه حتی به دلایلی تحقیر و توهین هم تحمل می کردم. بعد مدتی یه دختر بدبخت تر از خودم باهام دوست شده بود که تنها وجه اشتراکش با من این بود که اونم وقتی بچه تر بود مثل من لوزه داشت و شب ها نفس تنگی می گرفت. البته اون عمل کرده بود و خوب شده بود اما من هنوز همون بود‌م. خیلی اصرار می کرد بهش زنگ بزنم و فراموشش نکنم و به یادش باشم ولی من دوستش نداشتم آن چنان و سال تحصیلی که تموم شد برای همیشه از اون مدرسه و آدماش فرار کردم. 

پنجم و اول راهنمایی توی مدرسه بچه پولدارا بودم. روز اول مدرسه بعد از کلی دلهره آخرای کلاس بود که خیلی ناگهانی یه دختر لاغر و سبزه و عینکی برگشت سمت من و بهم گفت : با من دوست می شی؟؟ 

منم گفتم آره و از فرداش با هم دوست بودیم. فکر کردم خدا از آسمون برام فرستادتش اما کم کم فهمیدم نه اون طور هم که فکر می کردم نبود. فاز مشخصی نداشت. معلوم نبود دوستت داره یا نه. هیچ وقت هم بعد از دوسال نفهمیدم واقعا توی دلش و فکرش چی می گذره. خیلی هم کم درباره خانواده و مسائلش می گفت.

 

شاید توی اون دوسال اولین بار توی زندگیم بود که من با چند تا مرد بدون اینکه کسی از خانواده م باهام باشه ارتباط برقرار کردم. البته نه اون ارتباطی که توی فکرتون باشه. فقط یه ارتباط اجتماعی. اون مردها هم راننده مینی بوس های سرویس مدرسه بودن! من توی مینی بوس یه آدم دیگه می شدم. یه دختر شاد و سرزنده که نماینده بچه ها بود و کمک می کرد بچه های کوچیکتر سوار و پیاده بشن! با راننده حرف می زد و می خندید و با همه دوست بود! خودمم تعجب می کردم اما عاشق اون شخصیت خودم بود. شاد و شوخ و مسئولیت پذیر. یه دختر یک سال کوچک تر از خودم هم سرویسیم بود که صبح به صبح به امید من پا می شد تا من بخندونمش!

 

اون دو سال چند بار از چند تا دختر توی کلاسمون خوشم اومد اما هیچ وقت نتونستم بهشون نزدیک بشم. از من بدشون نمیومد اما یه جورایی غرورشون اجازه نمی داد با من دوست بشن یا شایدم باهام حال نمی کردن. مثلا یه دختری بود که صورت کشیده و پوست روشن و لبای نازکی داشت و خیلی ناز و هنری بود. البته یه جور جدیتی هم داشت. هرموقع هم می خواست برای کسی یادگاری بنویسه با این جمله شروع می کرد : به نام تک نوازنده گیتار عشق! فکر می کردم اون باید منو خوب بفهمه ولی انگار اینطور نبود. 

یه بار هم از یه دختر ورزشکاری خوشم اومد که دوستی هم نداشت اما اون از من خوشش نمیومد. بچه ها هم هر کاری کردن با من دوست بشه نشد! بعدا با خودم فکر کردم دیدم اون که همیشه توی تیم و در حال بازیه چه به من که فقط تماشاگرم! هیچ ربطی به هم نداشتیم. اما از اون موقع پشت دستمو داغ کردم تا دیگه به کسی نگم لطفا با من دوست شو! 

 

اون دو سال توی مدرسه پولدارا یا تنها بودم یا با همون دختره که اولش برگشت بهم گفت باهام دوست میشی!!؟ اون موقع توی فاز فردوسی و سهراب رفته بودم و توی حیاط بزرگ مدرسه و بین درخت های انار و کاج قدم می زدم و زیر لب شعر های الکی می گفتم. یه بار هم به افتخار بارش برف یه غزل سرودم که تقدیمش کردم به همون دختر لاغر سبزه هه (دوستم)

اول راهنمایی که تموم شد، مطمئن بودم دیگه به اون مدرسه برنمی گردم. دلم برای حیاط و خاطره ها و دوست یه روز در میونیم تنگ می شد اما باید می رفتم چون من برای اون جا نبودم و خیلی با بقیه فرق داشتم. 

 

دوم راهنمایی رفتم یه مدرسه دولتی و خودمونی نزدیک خونمون که بچه هاش معمولی بودن و مغرور نبودن. مدرسه شلوغ بود و همه یه جورایی حداقل ظاهرا شبیه خودم بودن. 

اون جا هم باز اول کار با یه دختر مهربون به اسم لیلی و دوستش دوست بودم. بعدش هم یه روز یه دختر عرب با پوست سبزه و لبای درشت و چشمای خمار و یه خال مشکی برگشت سمتم و گفت : میای با هم دوست بشیم؟ اولش خوشحال شدم چون غریبه بودم  اما کم کم فهمیدم اون هم از اون بچه تنبل های کلاسه که آی کیوشون کمتر از بقیه س و کسی دوستشون نداره. یه مدت با دلسوزی و خیال اینکه اون یه چیزایی توی خودش داره باهاش دوست بودم اما بعد یه مدت خیلی خیلی کوتاه، سروکله مهسا پیدا شد. 

من و مهسا توی نمازخونه همدیگه رو پیدا کردیم‌ درواقع بهتر بگم که مهسا منو توی نمازخونه پیدا کرد و مخمو زد. هرموقع بعدازظهری بودیم و اول کاری باید می رفتیم نمازخونه، تمام مدت از خاطرات اعجاب انگیز بچگیش صحبت می کرد. کاملا مشخص بود که یه دختر خیلی باهوش و بلندپروازه. ماجراهایی که تعریف می کرد توی ذهن من یه علامت سوال و تعجب ایجاد می کرد که آیا واقعا راست میگه؟؟ اما اینقدر با آب و تاب تعریف می کرد که من تصدیقش می کردم و کلی هم به حرفاش می خندیدم. مهسا خوشش میومد از خنده هام. از تعجب کردن ها و تحسین کردن هام. همیشه می گفت وقتی می خندی خیلی ناز میشی خصوصا وقتی خنده تو می خوری! کلا عین این پسرای باهوش و مخ زن بود. 

بعد از یه مدت کوتاهی اون دختر عرب که با من دوست بود رو دک کرد و من و مهسا درحالی که اون دختر داشت برای من گریه می کرد ازش دور شدیم!!

 

همه چی اولش خوب بود و من کم کم حسابی وابسته ش شده بودم. در این حد بودیم که هرشب ساعت ۱۰ با هم به ماه نگاه می کردیم و به یاد هم بودیم. من براش نامه ها و به قول خودش تومار های طولانی می نوشتم که هنوزم نامه هامو نگه داشته. اون هم برام کاردستی و یادگاری های هنری می ساخت و بهم می داد که هنوزم دارمشون. سر همه کلاس ها زیر میزی با هم حرف می زدیم. اون با دستاش و النگوهاش روی میز ضرب می گرفت و برام آهنگ می ساخت. توی حیاط و ساعت های بیکاری برام آهنگ های جدید و قدیم سیاوش و بیژن می خوند. با هم میوه های کاج جمع می کردیم، وسط باد راه می رفتیم، برگ های اوکالیپتوس بو می کردیم، با توپ خیس بازی می کردیم و کلی کارهای جالب و هیجان انگیز دیگه که تمامش ایده های مهسا بود. 

صحبت و ناله درباره مسائل روز مدرسه و خانواده و فامیل و گذشته هم که همیشگی و روزانه بود. حتی سر صف صبحگاهی. سر همه برنامه های مدرسه مهسا ریز ریز در گوش من حرف می زد و می خندید ک حرص می خورد و از منم توقع داشت واکنش های لازم رو نشون بدم. 

 

اولاش همه چی خیلی خوب بود تا اینکه مهسا کم کم پای همکلاسی های دیگه رو می کشید وسط. یه مدت خیلی طولانی اصرار و اصرار داشت که با یه دختر دیگه سه تایی دوست باشیم. من ناراحت می شدم و وقتی ناراحتیمو می دید بازم بیشتر حرصمو درمی آورد. یه وقتایی هم می گفت من مدلم اینه که هرکسی رو بیشتر دوست دارم بیشتر اذیت می کنم. 

هر جوری بودیم و دعوا می کردیم باز هم میومد سراغ من چون هیچ کسی مثل من باهاش مهربون نبود. می گفت دوست دارم یه دستگاه روسنج اختراع کنم. اون وقت تو خیلی کم رویی در حد صفر و بقیه خیلی پر رو و دو رو و رو مخن.

 

مهسا بچه زرنگ و شاگرد اول کلاس بود و هوشش در حد یه نابغه. توی هرکاری هم فکرشو کنی عالی بود. از هنر و ورزش بگیر تا ریاضی و علوم. انشاهاش معرکه بود. داستان می نوشت. چشم همه معلم ها رو می گرفت و همه طرفدارش بودن. دشمن هم زیاد داشت. دوست های حسود هم زیاد داشت. 

 

خوش تیپ ، لاغر ، قد بلند ، تر و تمیز با موهای همیشه بافته خرمایی که یه وقتایی به طلایی می زد. استخون های درشت و محکمی داشت و دستاش شبیه دستای یه مرد بود. فشار دادن رگ های بیرون زده دستش یکی از سرگرمی های من بود. اما با همه این اوصاف من هیچ وقت بهش حسودی نمی کردم. 

 

نقطه های مشترک زیادی داشتیم‌. هر دومون اهل هنر بودیم. شعر و نوشتن رو دوست داشتیم‌. به صداها ، به طبیعت ، ماه ، خورشید ، باد ، غروب آفتاب ، برف ، بارون علاقه زیادی داشتیم. هر دو اهل کتاب خوندن بودیم. نظریه ها و هدف های مخصوصی هم داشتیم. و هر دو قبل از اون موقع دوست درست و حسابی نداشتیم و تنها بودیم. این ویژگی ها توی هرکسی نبود. اینو منی که اون همه سال گشته بودم برای یه دوست می فهمیدم. 

 

از یه جایی به بعد کنار روزهای خوبمون، روزهای بد بیشتر و بیشتر شد. من آدم آروم و کسل کننده ای بودم و برای یه سری تجربه های خطری و هیجان انگیز مناسب نبودم. من یه دوستی عمیق و آروم دوست داشتم ولی مهسا یه سر داشت و هزار سودا. ولی هر سری رو می تونست از دست بده غیر از من. چون هیچ کس براش من نمی شد. من توی تنهایی ها و غصه هاش و وقتایی که حسودا و دشمناش بهش خنجر می زدن بودم. ولی می دونست و مطمئن بود هر چیزی هم بشه من رهاش نمی کنم. واسه همین تا جا داشت از کارهایی که منو آزار می داد اجتناب نمی کرد. 

 

من هم نمی تونستم رهاش کنم چون مهسا چیزهایی داشت که هیچ کس دیگه ای نداشت. خاطره هایی برام ساخته بود و باهاش بودن یه وقتایی اینقدر خوش و متفاوت بود که رها کردنش غیرممکن به نظر می رسید. پنجاه هزار بار با خودم گفتم دیگه سلامشم جواب نمیدم ولی آخرش نمی شد. کل مدرسه ما رو می شناختن و هرسال که از کنارمون رد می شدن، می گفتن عه شما که هنوز با هم دوستین! 

 

مهسا مهم ترین و آخرین دوست مدرسه ای من بود. همزمان توی همون روزها من با رادیو آشنا شدم و بعد هم وارد دنیای وبلاگی ها شدم. کم کم بخشی توی وجود من شکل می گرفت که نه ربطی به مهسا داشت نه اون ازش خبر داشت و نه حتی دلش میخواست من براش تعریف کنم. روز به روز فاصله ی من ازش بیشتر شد و روز به روز چیزای بیشتری رو از من نمی دونست. ولی من همچنان بودم با خشم های فروخورده

 

مهسا همیشه دست به قضاوت و نصیحتش عالی بود. یعنی فقط کافی بود بره بالای منبر دیگه باید فاتحه خودتو می خوندی. منم که از یه جایی به بعد درگیر تجربه های عشقی خرکی خودم شدم و مهسا هم حسابی گارد داشت. البته خودشم بهتر از من نبود. جفتمون خر بودیم دور از جون 

 

من دیگه بعد از دوسال که از دوستیمون گذشت، فهمیدم مهسا اون دوست آرمانی و ابدی من نیست و من یه روزی ترکش می کنم. گرچه هنوزم مهسا معتقده ما دوستای آرمانی و ابدی همدیگه هستیم! ولی من اصرار ندارم تفکرشو عوض کنم فقط خودمو در فواصل و دورها نگه می دارم. 

 

وقتی وارد اینترنت و فضای وبلاگی ها شدم، یه مدت طولانی وبگردی می کردم تا یه دوست پیدا کنم. دو تا شرط مهم داشتم. اول اینکه دختر باشه. دوم اینکه اهل هنر و شعور و تفکر باشه. اما انگار پیدا کردن همچین کسی خیلی سخت بود!! از بین موردهای منتخبم بعضیا معلوم نبود دخترن یا پسر. بعضیا هم دوستای خودشونو داشتن. بعضیا هم اینقدر حالشون بد بود جواب نمیدادن. بعضیا هم خیلی از من بزرگتر بودن و افتخار نمی دادن. با دخترهای گروه رادیویی ها هم هیچ وقت آنچنان صمیمی نشدم. دوره ای با هر کدومشون حرف می زدم. بیشتر اون گروه برام مهم بود تا فرد خاص‌. خلاصه که در نهایت پروژه یافتن دوست صمیمی ابدی در اینترنت هم با شکست مفتضحانه ای به پایان رسید. 

من همیشه به تفاوت دخترها و پسرها واقف بودم. می دونستم رابطه یه دختر با دختر خیلی فرق داره با دختر و پسر. هر چه قدر هم روشنفکر بازی دربیاریم بازم در نهایت تفاوت ها هست. خصوصا وقتی داریم از یک رابطه نزدیک و صمیمی حرف می زنیم نه یک رابطه اجتماعی و کاری و .! 

قبل از ۱۴ سالگی من کلا فاقد جنسیت عاشق و علاقه مند می شدم. عاشق شهر و سنگ و اشیا و مرد و زن و دختر و پسر . یه بار هم توی دفترم امضا کردم و تعهد دادم هیچ وقت عاشق هیچ پسری نشم و هیچ وقت ازدواج نکنم!!

 

اما از ۱۴ و ۱۵ سالگی شروع کردم به تغییر کردن. از ۱۵ سالگی عشق و عاشقی های خرکیمو شروع کردم و پروژه جدید -یافتن عشق ابدی- رو آغاز کردم. مردهای جذاب و غیر جذاب و مزاحم های سر راه و از این داستان های مربوط به بلوغ و بحران ها و هورمون ها! گرچه من یکی از مخالفان سرسخت و سرسخت و سرسخت نسبت دادن عشق صرفا به هورمون هستم و تا ابد خواهم ماند. دیگه بعد از اون کلا پروژه -یافتن دوست ابدی- رو فراموش کردم و هیچ دوست صمیمی نداشتم. مهسا بود و وبلاگی ها بودن و دیگه مهم نبود اون جریان. از هر دوستی در موقعیت مناسب استفاده می کردم و البته گستره ارتباطاتم خیلی محدود بود. از اون به بعد عشق مهم شد. با خودم می گفتم اون چیزی که من میخوام توی ظرفیت دوستی پیدا نمیشه. توی ظرفیت عشق پیدا میشه. 

 

تا این که یه روز مریم با دماغ سر به بالاش در آهنی کلاس رو باز کرد و روی یه صندلی جدا از همه نشست. بعد از کلاس هم خیلی سریع رفت و نموند. یه گوشی خفن داشت و تیپ های خفن تر می زد. رنگاوارنگ می پوشید و لاک های خوش رنگ می زد. 

 

یه جورایی ازش خوشم نمیومد ولی باحال بود. هیچ وجه اشتراکی نداشتیم فقط کافی بود ما رو کنار هم بزارید توی یک قاب تا بفهمید هیچ ربطی به هم نداریم. خیلی درگیرش نبودم. درگیر هیچ کس نبودم. کلا دیگه دنبال دوست نبودم. 

 

اون روزها یه انقلابی کرده بودم و تصمیم گرفته بودم از این به بعد هرجا پا میزارم بشم شکل اون شخصیت محبوب خودم. همون دختره که نماینده بچه ها توی مینی بوس بود و با راننده رفیق بود! همون دختر شاد و شوخ و یاری دهنده. 

 

از یه جایی بین من و مریم یه رازی شکل گرفت. وقتی فهمیدیم یک وجه مشترک خانوادگی داریم. اما در هرصورت دلیل نمی شد باهم خیلی صمیمی بشیم. فقط خوب بودیم باهم. مریم عشق کره و مد و لباس و جفنگیات بود و حرف مشترکی نداشتیم

 

اون کلاس فشرده چند ماهه تموم شد و کنکور رسید. همه ما حدودا ده نفر شرایط خاص و استرس آوری داشتیم. بعد کنکور دیگه همدیگه رو نمی دیدیم و توی گروهی که داشتیم چت می کردیم. البته من از همه کمتر

 

تا اینکه نتایج کنکور اومد. ما قبول شده بودیم! من و مریم و چند نفر دیگه. حسابی خر ذوق و خر کیف بودیم اما چند ماه بعدش قرار بود یه آزمون خیلی سخت داشته باشیم که اون آزمون قبولی نهایی ما رو تعیین می کرد. دوستایی که قبول شده بودن، اونایی که باهم جور تر بودن دو تا دوتا یا سه تایی گروه شده بودن و میخواستن باهم تمرین کنن و برن کلاس

 

ولی من و مریم وجه اشتراک مهمی داشتیم! با هیچ کس خیلی جور نبودیم و اینکه هر دو از کلاس رفتن متنفر و بیزار بودیم. جالب بود! کم کم داشت یه اشتراکاتی بینمون پیدا می شد. وقتی تنهایی خودمو دیدم خیلی مستاصل و بیچاره طور بهش زنگ زدم و دیدم مریم هم کاملا مستاصل و بیچاره س. همون روز با هم قرار گذاشتیم و فرداش رفتیم سر اولین تمرین!

 

روزهای اول به هم مشکوک بودیم و مطمئن نبودیم این کار و قرارمون درسته یا نه. در نهایت کمکی به قبولی همدیگه می کنیم یا نه! جواب حقیقتا نه بود اما در هر صورت ادامه دادیم. ادامه دادیم و دلایل مهم تری از تمرین کردن برای قرارهامون پیدا کردیم. کم کم اینقدر سر حرف بینمون وا شد که دیگه درسی که باید می خوندیم داشت می رفت به حاشیه. 

 

بعد یه مدت کوتاهی مجبور شدیم به خاطر فشار ماه رمضون، شب تا سحر قرار بزاریم. قرار های شبونه با هر موجود زنده ای یه حس و حال هوای دیگه ای داره. خصوصا که ما هم در یک مکان معنوی همدیگه رو می دیدیم. یه روز به خودمون اومدیم دیدیم چه قدر وجوه مشترک داریم! دیگه تقریبا همه مسائل و مشکلاتمون رو به هم می گفتیم. البته من طبق معمول همیشه سانسورهایی داشتم ولی حرفایی رو به مریم می گفتم که هیچ کس نمی دونست و نمی فهمید. 

 

مریم خیلی بااحساس و خیلی باهوش در فهمیدن احساس و خیلی کنجکاو در کشف دیگران بود. کشف کردن من هم براش خیلی جالب بود. هر خوبی بهش می کردی حتما خوبیتو پس می داد. اگر حالشو می پرسیدی حالتو می پرسید و اگر کمکش می کردی حتما کمکت می کرد در حد تواناییش. خلاصه هیچی کم نمیزاشت. یه رابطه برابر با اینکه باهم فرق داشتیم و کمک هامون به هم نوعش فرق داشت. 

 

من و مریم خیلی با هم می خندیدیم‌. با دیدن هم غصه ها و مشکلات رو فراموش می کردیم. من اون روزها توی روزهای خیلی خیلی خیلی سختی از زندگی شخصیم بودم و اگر مریم و اون روزها و شب ها نبود نمی دونم چه طور تحمل می کردم و دووم می آوردم. 

 

بالاخره با همه استرس ها و فشارها ، روز آزمون رسید. من و مریم قبول نشدیم و کلی به هم خندیدیم. اون نگران تر از من بود. من خیلی خوشحال بودم که اون دوره تمرین هامون باعث شده بود روزای فوق سختم تا حدودی بگذرن. و مهم تر اینکه ما یه دوستی ساخته بودیم! یه دوستی که هر دو دوستش داشتیم. 

 

حالا پنج سال از روزی که مریم خانوم با اون دماغ سر به بالا و تیپ جفنگش از در آهنی کلاس اومده بود می گذره! اون هنوزم جفنگ و جینگوله و من هنوزم سرسنگین ترم. اما توی این چند سال باهم ارتباط مستمری داشتیم که بدون قهر و توهین و فشار و زورگویی بود. اما قطعا رنجش و ناراحتی های کوچیک و اختلاف نظر و حرص خوردن از دست همدیگه رو داشت. ولی ما در نهایت دردهای همدیگه رو کم می کنیم و نیروی کمکی هستیم. نه اون می تونه منو متحول کنه نه من اونو اما خیلی باعث تغییر هم شدیم. خیلی هم با هم می خندیم و خیلی توی سرو کله هم می زنیم. مریم پای منو به دنیاهایی باز کرد که اگر نبود من شاید هیج وقت پا به اون دنیاها نمیزاشتم و چیزایی رو با تلاش خودش در من درک کرد که هرکسی نتونست و نمی تونه بفهمه. همیشه درست نیست همیشه عالی نیست و همه چیزو نمی فهمه اما هست و این بودنش مایه دلگرمیه. 

 

و ما اصلا به ابدی بودن یا نبودن دوستیمون فکر نمی کنیم و امیدوارم تا جایی که خوبه و هر چه بیشتر با هم باشیم! 

 

حالا پنج ساله که من خودمو توی پروژه یافتن دوست منهای ابدی موفق می بینم. گرچه موقعی پیداش شد که دیگه دنبالش نمی گشتم اما قطعا احساس نیاز می کردم. 

 

حالا می دونم، راز یه دوستی ابدی و حتی عشق ابدی ، ارتباطه و ارتباط! ارتباط برابر با یه آدم درست که برات مهمه و براش مهمی  که در مجموع اون رابطه دلگرم کننده و کمک کننده باشه. 

 

خیلی شنیدین حتما که رابطه ساختنیه یا عشق ابدی و نیمه گمشده معنی نداره. می خوام بگم بعد این همه تجربه به عنوان آدمی که از لحاظ شخصیتی یک رابطه عمیق دو طرفه با یک شخص براش خیلی مهم و اساسی و نیازه، واقعا درسته. واقعا درست گفتن. رابطه ساختنیه اما با آدم درست و مشتاق. نیمه گمشده هم معنایی نداره. جهان ما جهان جادو نیست. گرچه جادویی هست اما ما با واقعیت ها زندگی می کنیم.

 

این هم روایت من بود از -پروژه یافتن دوست ابدی- توی زندگی خودم که از کودکی برام دغدغه و مسئله بود. 

اما پروژه یافتن عشق ابدی، هنوز براش به پختگی کافی نرسیدم اما برای اون قطعا حرف های بیشتری هم دارم. اما قطعا و قطعا از این بعد دیگه به نیمه گمشده اعتقادی ندارم. به شکل گرفتن رابطه درست با آدم درست اعتقاد دارم. و همچنین تاکیدمو از واژه ابدی (پروژه یافتن عشق ابدی) بر می دارم و به کسی که بخواد بمونه و نه که بخواد بره اشاره می کنم. 

 

+ دارم فکر می کنم اگر یه روز بچه ای با دغدغه های خودم بیابم حتما این نوشته رو براش میفرستم. چند ساعت وقت برد نوشتنش!! 

+ واقعا کسی هست کامل خونده باشه؟ یه کامنت بزاره کسی که کامل خونده بهش خسته نباشید و تبریک بگم :))


بیست و دو سال و یک ماهه هستم
با کوفتگی هایی بیشتر از بیست و دو سال و یک ماهه بودن
اما با امید!
امید به عشق
عشق اگر عشق باشد مرده را هم زنده می کند
حتی در صد و دو سال و یک ماهگی هم امید دارم به باز عاشق شدن و باز و باز . 

 

× این یه اعترافه برای من که همیشه از سنم فرار می کردم چون منم از ۱۵ سالگی عاشق آدم های دست نیافتنی شدم که از من بیشتر از ۱۰ سال بزرگتر بودن!

 

× یه وقتایی نمی دونم من کیم! کسی برای خودم یا کسی برای دیگران!! 

دوست دارم برای خودم باشم . 

 

× اما همیشه معتقد می مونم که سن یه عدده که آدما می تونن تغییرش بدن

آدما هر چیزی رو می تونن تغییر بدن اگر بخوان

مسئله خواستنه . چون واقعا مسئله این نیست که زمان کمه!! 

 

× امسال تولدم که معلوم نبود چی شد! حتی اینجا هم چیزی نگفتم برای خودم. حالا هم طوری نیست. حالا میگم و حالا گفتم

زندگی بر تو زیبا باشد عزیزم مثل یک شعر بلند و باشکوه (به خودم) 

 

× یادم میاد که بین ۱۴ و ۱۵ که بودم وبلاگ نویسی رو شروع کردم. اون موقع شعرای دفترچه مو می نوشتم توی وبلاگ تا بقیه بخونن

بعد یه مدت هم گاهی افاضات و بیاناتی داشتم. اما خیلی کم. هر کسی غریبه میومد وبلاگم و حرف می زدیم فکر می کرد من حول و حوش ۲۵ سالمه. منم اینقدر خرکیف می شدم

اما الان دیگه اون باده از سرم افتاده. اینقدر عصاقورت داده بودم!! الان کاملا خودمونی و راحت 

فقط نمی دونم با این قصه هایی که از سر گذروندم در زندگانی . واقعا چند سالمه؟ واقعا ؟؟ 

از پاسخ می مانم واقعا ‌.

 

× برای بالا رفتن مجبوری بارهاتو سبک کنی 

سبک کن 

سبک شو 

زندگی همین رفتنه و رفتن 

شونه ها طاقت بردن کوله بار سنگینو ندارن 


بخشی از داستان کلیک کلک - کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا

 

- همه چیز خوب پیش می رفت اما باید اعتراف کنم اولش خیلی باورم نمی شد اما اشتباه می کردم. می دانید اگر دخترها بخواهند چیزی خوب پیش برود خوب پیش می رود. به همین سادگی.

حالا که فکر می کنم می بینم آمدن میریام برای فانی خوب بود. چون فانی برخلاف میریام، رمانتیک و باوفاست و البته حساس. همیشه ی خدا عاشق مردهای دست نیافتنی ای می شود که فرسنگ ها دورتر از اینجا زندگی می کنند. از پانزده سالگی هر روز صبح چشم انتظار پستچی بود و با هر زنگ تلفنی از جا می پرید. 

این که نشد زندگی .

 

× یعنی با پاراگراف دومش اینقدر خندیدم! عوض اشک هایی که با داستان قبلی ریختم در اومد!! خیلی قشنگ گفت. کلا این داستانش یه روایت فانی داره.

 

× خیلی چسبید این کتابش که دارم می خونم. فکر کنم دارم عاشق آنا گاوالدا میشم. یه وقتایی شوخ طبع و یه وقتایی می تونه اشکتو دربیاره و خیلی خوب بیهودگی های زندگی و احساسات گذرای آدما رو نشون می ده

 

× خودمم باورم نمیشه که حدودا سه سال یا بیشتره که نمی تونم کتابی که اثر نویسنده مرد باشه بخونم!! خیلی برام عجیبه. حتی کتاب جدید یاستین گوردرو هر کار می کنم نمی تونم بخونمش


Let me fall, let me climb 
There's a moment when fear and dream must collide
Someone I am is waiting for courage 
The one I want
The one I will become will catch me
So let me fall if I must fall 
I won't heed your warnings 
I won't hear them
Let me fall if I fall 
Through the phoenix may or may not rise
I will dance so freely 
Holding on to no one 
You can hold me only if you too will fall 
Away from all these useless fears and chains
Someone I am is waiting for my courage 
The one


+ josh groban
+ باتشکر از حامییییییی و کانالش و آهنگاش

دست بردار . . .

نمی دونی واسه زخمای کهنه 

یه وقتایی چه قدر سرپوش خوبه


× چرا آدم وقتی توی حماقتشه نمی فهمه چه قدر احمقه ؟


× نتیجه چی هستیم؟ باز خوبه که آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید شبیه یه سوسک سرسخت که به این راحتیا نمی میره!

البته شایدم شبیه زنبور یا یه لیسه ! یا هر جونور دیگه ای که سخت می میره با اینکه بهش نمیاد


× فقط خودم می تونه زخمامو التیام ببخشه. اینکه همه زندگی من حماقت هام نبوده .! 


× جالب تریش می دونید کجاست؟ اینکه ما اینقدر میخوایم خارجی و روشنفکر باشیم ولی بعضی تجربه ها برامون خیلی گنده س. نباید باشه عاقا نباید باشه. مگه چند سال زنده ایم!


× به اندازه کافی تاوان دادم بازم لازم باشه می دم ولی نمی بازم


× عوضش الان از هر چی کلمه بازی سیرم و هیچ معما یا معنایی در پسش نمی بینم! فقط یه بازی می بینم! که شاید روزهای کمی معنا هم داشته


× ای کشتی جان حوصله کن می رسد آن روز 

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم :   )


دارم به همه آهنگ ها و همه شعرهایی فکر می کنم که باید برام می خوندن و نخوندن

به همه عشق ها و احترام ها و محبت هایی که سزاوارشون بودم ولی نگرفتم

فکر می کنم 

فقط فکر می کنم 

و می دونم دیگه به روزگار قبل بر نمی گردم

 

 

×ویدئوهای کنسرت های این روزهای حامی و نیما مسیحا رو می بینم و علاوه بر کیف و عشق و بغض، غرق میشم توی نوستالژی هام. غرق ترانه هایی که خودم برای خودم می خوندم!

 

× هرکسی را آزمون هاییست و خطاهایی

همانطور که می گویند و می خواهند زندگی کن ، اگر قدرت آزمودن و قدرت پذیرفتن خطاهایت را نداری!


یادمه اون روز دلم گرفته بود 

می خواستم های های گریه کنم 

یه بغض وحشتناک داشت خفه م می کرد و دوست نداشتم هیچ کسی رو ببینم

از اون سالن زدم بیرون 

راه رفتم راه رفتم 

یادم نمیاد تونسته بودم جلوی اشکامو بگیرم یا نه 

باز شکست خورده بودم

باز جلوی یه عالمه آدم له شده بودم

فکرای آدما توی سرم می چرخید و لعنت می فرستادم به بخت و زندگیم 

یه لحظه به خودم گفتم آخه تا کی؟ تا کی قراره شکست بخورم و غرورم ریز ریز شه؟ تا کی؟ چند بار؟ من باید درست شم یا .؟

واقعیت این بود که من قرار نبود درست بشم! چون اون جا جای من نبود. من برای رسیدن به اون جایگاه تلاشی نمی کردم چون علاقه ای بهش نداشتم! شکست خوردن بدیهی بود

اما اون همیشه ضایع شدن و همیشه افتضاح بودن حالمو می گرفت. نگاه ترحم انگیز آدما که دیگه بدتر. توصیه هاشون بدتر از اون

 

ولی همیشه قبل از قرار گرفتن توی اون موقعیت یه چیزی توی دلم قل می خورد. یه آشوب‌. آشوب اینکه یعنی قراره چی بشه! 

اون آشوب بیشتر از حال بعد از واقعه بد بود. بعدش همه چی تموم شده بود. همه چی از دست رفته بود و ریخته بود ‌

 

× یادم نمیاد چند سال پیش بود. ولی فکر کنم آخرین بار بود که توی اون موقعیت قرار می گرفتم

همه چی یه روز تموم میشه 

هر رنجی

هر رنجی یه روز تموم میشه 

و تا دنیا دنیاس ‌. رنج های جدید زاده میشه


جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش .

 

× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 

انگار رنگی نبود 

چراغ ها بودن 

خیابون ها بودن 

همه چیز بود و منم بودم 

فقط بودم 

بدون هیچ فکری 

خالی 

بودم 

بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 

اون من بودم! 

 

× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 

منم همینطور! 


جالبه بعد این همه وقت و سال خوندن و گفتن از id و ego و super ego ، هیچ وقت نفهمیدم دقییقا منظور فروید چیه و چه کاربردی می تونه توی زندگی فعلی و مسائل بزرگتر ما داشته باشه، تا امروز صبح! 

امروز صبح به طرز عجیبی قضیه برام جا افتاد! چرا فروید اینقدر خودشو تیکه پاره می کرده و چرا اینقدر اصرار داشته حرفش درسته! 

مصداق عینی خیلی مهمی توی زندگی خودم براش پیدا کردم که هیچ نظریه ای نمی تونست اینقدر خوب توضیحش بده‌. حداقل به نظر خودم تا الان

مرسی فروید روحت شاد یادت گرامی واقعا 


ولی کاری ندارم چه جهان بی مهری داریم 

 

فقط کافیه یه نگاهی به اخبار و اتفاقات دور و برمون بندازیم و گاهی حتی زندگی خودمون . ! 

 

× رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست 

 

حافظ جان


این منم قوی تر از همیشه 

به خودم تبریک می گم 

حالا وقتشه 

وقت کاری که بهمن 95 نمی فهمیدم یعنی چی 

اما حالا می فهمم 

فقط باید رفت جلوتر حتی اگه انگار همه چی از دست رفته 

حتی وقتی انگار هیچ چیزی نیست و ته قلب خالی شده

باید رفت

اون جلوتر چیزای بهتری هست 

جواب سوال ها 

پاسخی برای رنج ها و غم ها

بالاخره غبار می ره 

خورشید میاد 

چشم هام می بینه .

 

× که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد 

× خورشیدی که درون هر کدوم از ماست 

خورشیدی که باید بیدار کنیم


ماهی زخمی پاشوره ی حوض 

کیو خواب دادی که دریایی شدی . !

 

× این دو سه هفته ای میخوام به خودم کمتر سخت بگیرم تا بگذره. بعد بفهمم تکلیف پاییزم چی میشه. بعد تصمیمات لازم و کارهای لازم رو انجام بدم

 

× پذیرفتن مسئولیت زیستن خود به تنهایی؟ دشوار است و ممکن است و لذت بخش می شود 

 

× نوشتن زمان رو کند تر می کنه اما مایلم به نوشتن 

کند شدن یا نشدن هم خیلی مهم نیست 

در هر صورت می گذره


تنهایی غیرقابل انکاره 

غم غیرقابل انکاره 

اما وقتی خودت با خودت باشی ، می تونی تنهایی های درست و انتخابی زندگیت رو به سلامت سپری کنی 

 

× وقتی عزیزترین هاتو از دست می دی 

می فهمی هیچ کس اندازه خودت مهم نیست

 

× رفت و من گرگ باران خورده تری بودم

 

× مریم میگفت چشمات یه چیزی داره! سگ نه گرگ داره 

و من راضی! 

یه مدت در سال های قبل گیر داده بودم من یه گرگ ماده م . نگو بودم 

 

× امروز توی پیجم درباره "دوست داشتن خود" حرف زدیم

خیلی خوب بود

یه پست هم لازم داره برای اینجا


به بعضی آهنگا که می رسم، می شمرم این آهنگو در طول سال ها به افتخار چند نفر گوش دادم! 

بعد لبخندی می زنم به عمق تاریخ! یا سری ت می دم با سیم های متصل به ته قلبم! و در نهایت یه آه می کشم با کل هیکلم

 

× دستامو گم نکن 

تنها رفتن ساده نیست 

مثل من هیچ کسی تو هراس جاده نیست 

 

+ تایم تایمِ تنهاییه گویا


اون روز خیلی سرد بود 

اون قدر که دور چشم هام اشک جمع شده بود 

آسمون و درخت ها رو محو می دیدم شبیه دوربینی که از فو خارج شده

قلبم غمناک می زد 

آرزو می کردم کاش همونجا زمان متوقف می شد 

غم عجیب رسیدن به چیزی که قراره به زودی از دست بره 

من اون پرنده ی بی بال بودم که سقوط می کرد 

و خودشو انداخته بود روی شونه ی تو 

تو کسی بودی که روزگاری در نوجوانی عاشقانه یا شیفته دوستش داشتم و می خواستمش و در سال های بعد رفیقانه همراهش شدم 

پرواز من فقط سقوط بود 

هر چه قدر بال می زدم بیشتر می افتادم 

سرم بالا بود خیلی بالا 

می خواستم تمام اون ثانیه ها رو در خودم با بهترین کیفیت ممکن ضبط کنم 

اون لحظه هیچ وقت تکرار نمی شد 

اون لحظه دیگه هیچ وقت تکرار نشد 

من رسیده بودم 

به تو رسیده بودم برای لحظه هایی کوتاه 

بدون اینکه به من رسیده باشی 

من تنها بودم حتی وقتی به تو رسیده بودم برای لحظه هایی کوتاه 

شبیه خواب ، شبیه یه خواب سخت که با دلهره می پری تا یادت بمونه چی دیدی

شبیه خواب یادم میاد 

من بزرگ بودم . من مهیب بودم 

من حادثه ی مهیبی بودم 

حتی صدای پلک زدنت رو یادم هست 

که به میله های ایستگاه تکیه داده بودی و حرف می زدی 

حرف های خوبی نمی زدی 

پرواز می کردم و هر چه قدر بیشتر پرواز می کردم بیشتر می افتادم 

حرف های خوب هم می زدی 

حرف های خوبو آروم تر می گفتی 

من خوب می شنیدم زیادی خوب می شنیدم 

اون قدر که هر حرفی نمی گفتی رو هم می شنیدم 

شبیه یه گوش بزرگ 

شبیه یه گوش منتظر 

ولی مژه هات تیز بود 

مژه هات سیاه و تیز بود . صدای پلک زدنت رو می شنیدم 

من درها رو بسته بودم 

هیچ وقت درهای چشم هامو باز نکردم 

درهای ترسویی دارم . درهای محافظه کار . درهای محتاط . درهای خجول 

من می رفتم و تو می اومدی 

من پرواز می کردم تا سقوط کنم 

یادته حباب ها می افتادن . حباب ها می ترکیدن 

شب بود 

تاریک بود 

توی چشم هاتو می گشتم 

می گشتم برای پیدا کردن ستاره 

ستاره ای که ما رو برگردونه 

گفتم پس چی میشه

گفتی یه چیزی میشه

می دونستی از روزهای بی خبری بیزارم 

می دونستم یک لحظه بعد از جدا شدن از تو همه برگ های برنده م می بازن

من باختم

سقوط کردم 

بزرگ بودم 

شبیه خواب بود ، شبیه یه خواب سخت که قلبتو فشرده کرده و میخوای هر لحظه شو به یاد بیاری 

من به ایمان رسیدم 

به این ایمان که تو هیچ وقت با من پرواز نخواهی کرد 

من مهیب بودم 

بار سنگینی برای شونه هات

من فقط افتاده بودم 

هر چه قدر بال می زدم بیشتر سقوط می کردم 

پس پایان دادم

تا به آرامی در اعماق فرو برم

"گاهی باید رفت تا عمق بی نهایت 

آزاد بود

گاهی باید دل کند . "


یکی رو مخمه که میخواد هر جور هست منم بیاره توی بازیش ولی نمیذارم

و باید یه مدت دیگه تحملش کنم متاسفانه

شاید واسه اینه که بعد ۸ روز اومدم

گفتم با خونه م حرف بزنم بهتر شه حالم 

باحاله .

مریم میگه تو آخرش دلت براش می سوزه. ولی من دیگه دلم برای کسی نمی سوزه. نمی دونه اینو نه ؟ 

بهش میگم این فقط برای عذاب روح منه. برداشت مثبت تر اینه که برای آزمودن من در مسیرمه!! برداشت دیگه هم اینه که یکی از اتفاقات طبیعیه که سر راه من زیاد قرار می گیره

از آدم فیک خوشم نمیاد! از آدمایی که از خودشون دورن.! متاسفم مدت هاست زندگی داره همش برداشت های منفی من رو از آدما تایید می کنه

عاااشق آهنگ های غمگینم این روزها. عاااااااشق اینم که بی تعلق غرق میشم توی خاطراتم و احساساتم. عاااااشق اینم که منتظر هیچ کس نیستم. عااااشق این حالم

 

+ ماجراجویی زیاد خوب نیستا . خب؟

+ نیومدم بمونم

+ اعصاب خوردی زیاد دارم. اعصابم خیلی خورد میشه. زود هم خورد میشه. ولی می گذره همش و این حرفا 

+ فقط آهنگ خسته امیر عظیمی و دیگر هیییییییچ ، خودش پست جدا لازم داره :

یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا 

بازی مسخره ای بود رها کرد مرا 

با خودم با همه با ترس تو مخلوط شدم 

شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم 

آن چه می رفت و نمی رفت فرو من بودم 

حافظ این همه اسرار مگو من بودم 

از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم 

دردم این بود که از یار خودی گول خوردم

حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زدند 

باختیم آخر بازی همگی دست زدند

 

+ خوشحالم هنوز سلیقه موسیقاییم به شدت به اشکان نزدیکه

از سری علاقه مندی های ایشان 

 

× چه قدر دوست داشتن و عشق به آدم های بی ضرر یا مفید یا روشن، یا عشق و دوست داشتن بی ضرر آدم ها یا چیزها و اشیا، توی روزهای سخت زندگی به آدم کمک می کنه! اینکه یادت بیاد یه چیزا و آدمایی رو یه روزایی خیلی دوست داشتی خیلی حال آدمو خوب می کنه. حتی اگه گریه کنی

 

 


داشتم یه سری پست از یه پیج کاملا شخصی می خوندم و پاک می کردم.

چه روزایی گذروندم. قبلا بیشتر از خودم خوشم میومد؟ بیشتر از خودم عکس می گرفتم. الان خیلی کمتر. بابا ولی اون موقع هم خیلی داغون نبودما! 

 

یه جایی نوشته بودم یکی بهم گفته : مطمئنم دیر یا زود برمی گردی. منم گفتم هع! بعد الان دو سال میگذره و من برنگشتم

وسوسه شده بودم بارها اما وای به حال کسی که بخواد درباره من چیزی رو پیش بینی کنه و من خوشم نیاد. هرجور هست بهش ثابت می کنم اشتباه کرده

 

احساس می کنم خسته شدم. خسته م. دل خسته م فقط. ناامید نیستم. اینو توی صورت یکنواخت امروزم و حالی که ندارم به خودم دقت کنم میشه دید. 

 

پارسال بود یا کی؟ فکر کنم زمستون بود. نوشته بودم برای خودم که خسته م از کشیدن. کشیدن درد ، کشیدن انتظار ، کشیدن زندگی ، خسته م دیگه نمیخوام بکشم و دیگه اجازه ندادم به خودم بکشم. دیگه نمی تونستم. اینجاست میگن طرف دیگه نمی کشه! از این به بعد هم همین رواله

 

آدم باید سبک باشه. سبک بره. چیه هی آدما و احساساتو قلاب کنیم به خودمون؟ اون که بخواد بیاد خودش راه میاد.

 

یه موقع به یه سطح سفیدی می رسی که می فهمی هیچی اون قدری مهم نیست و دیر یا زود زندگی هممون به پایان می رسه. فرصت زیادی نیست. بهترین باشی یا بدترین، نابغه باشی یا بی سواد، موفق باشی یا ناکام فرقی نداره! در هر صورت تموم میشیم. به قول رومن رولان تنها چیزی که همه باهم در آن یکسانیم مرگ است!

 

من اصلا میخوام دیگه  خوشحال نباشم یا قلبم ت نخوره تا اینکه به هر دلیلی بخواد ت بخوره. از این به بعد دیگه دلیلش برام مهمه. به اندازه کافی کله خر بازی دراوردم.

 

پشیمون نیستما! اصلا. خودم بودم

 

من عمیقا همیشه ایمان دارم و داشتم و خواهم داشت که هر موجود زنده ای روی این کره خاکی رو به راه خودش ببری، هیچ وقت آرزو نمی کنه جای آدم یا موجود دیگه ای باشه.

 

من فکر می کنم ماها با خودمون تعارف داریم. یه چیزایی رو از رو تعارف یا عادت یا عذاب وجدان یا هر چیز دیگه ای بهشون می چسبیم. 

 

از یه جایی زندگی عوض میشه باید باور کرد. یا درواقع از یه جایی به بعد باید عوض شد و تغییر کرد. تغییر آگاهانه

 

زندگی با هیچ کس تعارف نداره. تا زمانی که بخوای اشتباهتو تکرار کنی، اونم برات آزمون های جدیدی میاره که باز هم همون اشتباهات رو تکرار کنی! تا درس نگیری و عوض نشی ولت نمی کنه. عمرا ولت کنه. شوخی هم نداره. اثرشم میذاره. یه وقتا اثراتی میذاره که هیچ وقت قابل جبران نیست. هممون حتما دیدیم. اما این هم دیدیم که همیشه یه در امیدی هست. فقط باید چشممونو باز کنیم و بزاریم نور رو ببینه. 

و این حقیقته که ما در ظلمت خویش از نور ترسانیم!! 


بگذر تا در شرار من نسوزی 

بی پروا در کنار من نسوزی 

بگذر زین قصه ی غم افزا 

غمگین چو پاییزم از من بگذر 

شعری غم انگیزم از من بگذر . 

 

× سید علی صالحی میگفت ما مادر رویاهامون هستیم!

بیشتر از هر چیزی آدما دلشون برای رویاهاشون می سوزه، وقتی مجبور میشن خاک بریزن روش یا بدن دست آب که بره و دیگه برنگرده 

 

× ولی ناامید نباش آدم! هرکدام از ما مادری درونمان داریم که همیشه رویاهای جدیدی برایمان به دنیا می آورد

 

× تصمیمم اینه که نه کسی رو توی توهم نگه دارم و نه بزارم کسی منو توی توهم نگه داره. و اینو تا آخرش میرم بی لغزش

 

 

× میخواستم راجع به یه چیز دیگه بنویسم اما منصرف شدم.شاید بعدا

 


دلم آدمی را می خواهد که لازم نباشد برایش زیادی باشم 

 

 

+ فهمیدم تا حالا کسی توی زندگیم واقعا منو دوست نداشته. شاید یک نفر بوده که حس کردم واقعا دریافت خوب و قشنگی ازم داشته. اونم برای چهار سال پیشه. نه که مهم یا عجیب باشه ها نه. ربطی هم به میزان خوبی و بدی و جذابیت من نداره. فقط مشکل اینجاست که به طرز آزاردهنده ای خسته م از زیادی بودن. خسته م از این همه دیده نشدن از طرف آدمایی که فکر می کنن بهم نزدیکن.‌ خسته م منو نمی بینن فکر می کنن می بینن. خسته م از نشونی هایی که خودم بهشون میدم بعد همونو میان بهم میگن منم خودمو می زنم به احمقیت می گم آفرین راست میگی چه قدر خوب فهمیدی‌. وقتی شروع کردم به منظم نوشتن توی دفتر، گمونم ۱۴ یا ۱۳ ساله بودم. هر روز برای خودم می نوشتم. از سیر تا پیاز همه چی. یه بار اعتراف کرده بودم به اینکه چه جوری می تونم با مهارت خود به کوچه علی چپ زنی و خورده مهارت های ارتباطی دیگر به خواسته ای برسم و خود طرف هم نفهمه چی شد یهو. البته الان دیگه مغزم به این لابیرنت بازی ها نمی کشه و همه چی یه خط مستقیم داره توی مغزم. و خب دیگه نیازی هم نیست ضعفمو با اون شیوه ها پوشش بدم. هر چی گذشت بیشتر فهمیدم زندگی رو خیلی صاف و ساده تر از این حرف ها باید برگزار کرد و چیزهای مهم تری هست. حالا هم طوری نیست. فقط خسته م از ته مانده زیادی بودن و خود به حماقت زدن. الان دیگه فقط یه نفر توی زندگیم مونده که بتونم از رابطه باهاش و زیادی بودنم آزار ببینم. ازون آزار خفیف ها که خفتت می کنه. میخوام یه جور دیگه زندگی کنم. دوست دارم از این به بعد دیگه نترسم. اگه کسی خواست ادای دوست داشتنمو در بیاره، بکوبم توی صورتش این واقعیتو. دوست دارم دیگه نترسم از تنها موندن. اصلا می دونید چیه . 

 

 

هر جا زیادی هستیم خب خواستنی نیستیم ! 


یکی از درس های مهم وادی هنر اینه که : با وجود اینکه هیچ وقت مطمئن نیستی به فردا ، اینکه خبری از ایده های و اثرهای جدید هست یا نه ، قراره کارت چه سر و شکلی بگیره ، دیگران دوستش دارند یا نه و . ! (کلا قراره چی بشه)

هیچ کدوم از این ها جواب مشخصی نداره و تنها راه اینه که دل بدی به مسیر و لذت ببری. در غیر این صورت راه به جایی نمی بری. هنرمند درون همیشه دلش میخواد غافلگیر بشه و غافلگیرت کنه. اگر به جونش غر بزنی و اذیتش کنی یا دائم بخوای بپاش باشی، گم و گورت می کنه. بهش فرصت و آرامش بده، خودش همیشه بهت بر می گرده. اون به تو برای ابراز و نمایش چیزی که می بینه احتیاج داره. 

به جای اعتماد کردن بیجا به آدم ها، به هنرمند درونمون دل بدیم و اعتماد کنیم. مطمئن باشیم که اون یک راه شناس کاربلده. با فانوسش همیشه ما رو دنبال خودش می کشونه و پیدامون می کنه


اول هفته بهم گفت همه این احوالات تقصیر منه و آدما برای من تاریخ انقضا دارن. بعد پرسید با اون دختره مهسا چند سال دوست بودم! گفتم تا الان ۱۰ سال گذشته ولی اصلش پنج سال. بعد گفت خوبه پس تاریخ انقضای منم رسیده. گفتم اینطوری نیست. گفت اونی که توی وبلاگش نوشت داریم از هم دور میشیم تو بودی. گفتم آره همه چی تقصیر منه. اصلا توان توضیح دادن ندارم. اصلا شرایط منو درک نمیکنی‌. همه چی همینطوره که فکر می کنی. گفت حرف بزنیم گفتم نه دفعه بعد. 

 

سه روز پیش منتظر بودم مصاحبه شو شروع کنه. سعی می کردم خوش اخلاق باشم و گشنه م بود.‌ گفت من فکر کردم به این مدت و فهمیدم این من بودم که داشتم از خودم دور می شدم. سعی می کردم یکی دیگه باشم. برای همین هم نمی تونستم باهات مثل قبل باشم. راستش اولش حس پیروزی ریزی بهم دست داد‌. بعدش اما گفت که فرو ریخته. گفت کلا خالی شده از همه چیز‌. چیزی که میخواست رو گرفته اما بدش اومده. شبیه اینکه یه غذای خیلی بدمزه خورده باشه چون فکر می کرد فقط مشکل گرسنگیه. نمی دونست غذای بدمزه حالشو بدتر می کنه نه بهتر‌. دیگه همه چیز به نظرش پوچ میومد. منم شبیه این زندانی های باتجربه و حبس دیده، توی دلم گفتم به مرحله جدید خوش اومدی! بعد هم کلی حرف زدیم. ازون حرف های درونی که دور چشماشو خیس می کنه. هر چی تجربه و دکتر شیری و سهیل رضایی توی ذهنم بود ردیف کردم براش روشن تر بشه احوالاتش. 

 

یادم رفت بهش بگم و هیچ وقت هم نمیگم بهش که : من بلدم چه جوری آدم ها رو با عیب ها و نقص هاشون دوست داشته باشم. حتی بیشتر گل جان! 

این کسب و کار منه 

 

× پاس می داریم این جمله را که از سهیل رضایی شنیدم : فاصله بین دو شهر برهوت است

× برهوت و تحمل ابهام

× ذوق راستی! نوشته جدیدم رو برای دکتر شیری فرستادم به پاس بحث های خوب تاسوعا و عاشوراشون، در کمال تعجب دید و خوند و گفت ممنونم ❤❤ 

× امروز خیلی حال های عجیب و غریب و بدی تجربه کردم 

دارم سعی می کنم از تنم بیرون کنم 

یه شعر داره کامل میشه ازش


دوست دارم الان مثل فیلم ها یه آدم کنجکاو بیاد کنارم بشینه و من براش داستان تعریف کنم. اما نه هر داستانی. یه داستان واقعی

یه پسر که شبیه شبح لباس پوشیده و سیگار می کشه از کنارم رد میشه. البته اصلا به نظر ترسناک نمیاد. اینجا همه چیش برام شبیه فیلم هاست.

نوجوون که بودم و دلم میخواست رمان نویس بشم، فکر می کردم آدم توی پارک می تونه نویسنده بشه. همیشه دلم میخواست برم توی پارک ها بشینم و بنویسم. یا اینکه حداقل یه روز یه نویسنده توی پارک پیدا کنم و باهاش دوست بشم. 

اون موقع ها پیدا کردن هم قبیله ها اینقدر دور از دسترس به نظر نمیومد. اون موقع ها می شد عاشق آدم ها شد. اون موقع ها حفره های عمیقم خالی بودن و هنوز کسی توی عمیق ترین حفره هام دونه نکاشته بود. 

هوا یه کمی سرد شده. پاییز اومده. دوباره پاییز. این بار پاییز بی مهر ، پاییز بی امید. هوا یه کمی سرد شده و دماغم یخ زده و طبق معمول به دستمال کاغذی نیاز دارم. 

نمی دونم چرا از یه جایی به بعد زندگی دیگه یه جورایی شد. نمی دونم چرا قبلا زندگی یه جورای دیگه ای بود. ولی پذیرفتمش. زندگی هر جورای دیگه ای هم بشه باز هم زندگی می کنم. یه آدم معمولی ام که کار زیادی ازم ساخته نیست غیر از اینکه سعی خودمو بکنم خودمو زندگی کنم و خیلی سخت نگذره و لذت ببرم. همین فقط همینم خیلی زیاده

یک ساعته اینجا نشستم و حالا دیگه باید برم عکس های تولد نورا رو داده بودم چاپ کنن تحویل بگیرم. اما هیچ آدم کنجکاوی مثل فیلم ها نیومد باهام صحبت کنه و قصه مو بشنوه. راستی چرا زندگی ماها که مثل فیلم هاست، ته قصه هامون دست خودمون نیست؟ الان حسابا باید رفته باشه سیگار بکشه و برگرده روی جای خالیش روی نیمکت بشینه. اما نرفته. اصلا نیومده که بخواد برگرده. اصلا نباید بیاد که برگرده. اصلا نمیشه بیاد که برگرده. 

سرده دیگه ، اشک هام اومده و دلم درد گرفته و دستمال ندارم . باید برم.

 

× مرسی محمدرضا علیمردانی و به من فرار کن. این نوشتن سخت با حال و هوای چند تا از آهنگای آلبومش ممکن شد. 

 

× بدون تو توی این 

شبای تیره ام

به سقف خیره ام 

پر از جزیره ام 

هنوز زخمی ام 

از اعتماد ها 

شبیه بادها 

به من فرار کن .

 

× این پست احساسی است. جدی نگیرید. اما من با احساس زنده ام. برای همین نمی تونم گذشته هامو بریزم توی زباله دان. خصوصا توی این روزهای بی مهر


پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 

 

فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله

ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه. چون استرس کار کردن برا خود واقعا زیاده. چه استرس خوبش چه استرس بدش. حتی اگه یه روز کار نکردن آدمو عقب بندازه بازم ارزششو داره به نظرم. گرچه می دونم بعدا شاید اینو یادم بره!

 

+ این هفته هفته بدون هندز فری احساس می کنم گوشم داره دچار مشکل میشه :/ بدون تو چه کنم هندز فری ! 

 

+ خواهر گلم مرسی از اعلام آمادگیت برای به درک رفتن. اما خب من هیچ وقت با یک مادر جوان که بچه معصومش(؟) خواهرزاده م باشه به هیچ درکی نمی رم


جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم

امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم

همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده

خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود

الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا انجام میده) ولم کنه. سوال نپرسه. خبر نخواد. دنبال هیجان و چیزای باحال هم نباشه. همون فقط بریم به درک. نمی دونم برگردیم یا نه. 

نمی دونم باید زار بزنم یا آهنگای خشن گوش بدم یا چی

هر چی هست واقعا چه قدر آدم می تونه بی دوست باشه. چه قدر؟ 

خیلی زیاد. اون قدر که دیگه خیییییلی وقته حتی شماره های سیو شده رو بالا پایین هم نمی کنی. نه مجازی نه حقیقی. یه مشت غریبه. فقط غریبه. 


دنیا رو باید دید تا فهمید ، چشم های تو زیبایی محضه 

 

× این یه تیکه از ترانه آهنگ شاعر شدن از آلبوم محمدرضا علیمردانیه. 

به نظرم در نهایت عاشقانه بودنه

می فهمید چی میگم؟ 

 

× جالبه این مدت برعکس هر موقعی که فاز تنهایی برمی داشتم، اصلا از آهنگای عاشقانه پرهیزی ندارم. دقیق گوش می دم و فکر می کنم، لذت می برم و یه وقتا هم گریه می کنم. 

دوست دارم اینقدر به فاز تنهاییم ادامه بدم تا یکی پیدا شه بهم ثابت کنه وااااقعا دوستم داره. چون بعد این همه سال فهمیدم وقتی دختر باشی اصلا اهمیتی نداره کسی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی. تفاوتی ایجاد نمی کنه. هیچ کاری ازت برنمیاد. نه فقط از لحاظ شرایط بیرونی بلکه حتی باورهای مردانه ای که نهادینه شده در همه و همچنان شدیده. اینو عین جان هم بهم گفته بود. باور کردن این مسئله برای من خییییلی پرهزینه، تلخ و رنج آور بوده و هست. 

من خیلی شانس بیارم کسی بهم ثابت کنه واقعا دوستم داره! اگه شانس بیارم و واقعی باشه، منم می تونم اون آدمو برنده دوست داشتن واقعی خودم کنم. یا به قول نورا اون آدمو پرنده کنم!! 

 

× ولی فکر کنم شخصیتم مدتیه داره از infj به isfp مایل میشه و تغییر می کنه یا کرده. چه قدر این تغییر دوست داشتنی و آرامبخشه. انگار از اول باید isfp می بودم. شایدم بودم. لباس قهرمانی infj برام خیلی سنگین بود

مرسی عطیه وسوسه م کردی برم دنبالش


امروز که اولین بارون درست حسابی پاییز ۹۸ بارید . ! 

جالبه آب و هوا شبیه هرسال شده و خاطرات همه سال ها رو یادآوری می کنه. 

و جالب تر که من سال به سال دارم سرمایی تر می شم. دیگه مریم که همیشه مسخره ش می کردم چرا تا یه نسیم میاد سوییشرت می پوشه، امروز مریم داشت به من می خندید و واقعا خیلی سردم بود. 

مریم دستمو گرفت و مشت کرد دور لیوان چایی نذری که گرفته بود. گفت فاطمه تنها نیستی ما هستیم خوب شو.

خیلی ناشکرم که خوب نمیشم؟ 

امیدوارم این گلو درد هم مثل قلب درد اون سال، روانی باشه بیشتر تا جسمی. فعلا که البته معده م داره گوی رو می بره!

انگار آدم هر چی بزرگتر میشه جون ترس تر میشه. انگار هر سال که میگذره آدم تازه می فهمه زندگی چیه و چه قدر راحت میگذره حتی وقتی سخت میگذره.

وقتی پست قبلی رو فرستادم، فهمیدم لپ تاپم داره خراب میشه. خداروشکر اون حالش خوب شده و بهتر از قبل هم شده.

کاش ما آدم ها هم کامپیوتر بودیم. یه هارد عوض می کردیم، ویندوز جدید میاوردیم بالا. بعد عوض می شد همه چی درست می شد. خوب می شدیم. نمی دونم شاید فرق ما و کامپیوتر ها همینجاست. 

مریم میگه نگو فلان چیزو! هر چیزی تو میگی درباره من همون میشه. بهش میگم هیچ هم اینطور نیست. هیچ قانونی وجود نداره‌. آدم ها موجودات عجیب و غیرقابل پیش بینی هستن. البته یادم رفت بهش بگم زندگی هم همینطور!! و شاید در اصل زندگی

ولی میگم چه خوب شد دانشگاه کوفتی تموم شد. خیر سرشون میخوان برامون جشن فارغ التحصیلی بگیرن. عمرا برم. دیگه دلم نمیخواد ریختشونو ببینم.

برم خودمو در آهنگ ها غرق کنم حال و هوام عوض شه. امیدوارم فردا روز خوبی باشه. حداقل معده م وا بده دیگه :/ 

به قول سوگند . خدایا مو به درگاه تو چی بوده گناهم که باید یا بسوزوم یا بسازم .

می دونم خیلی ها همینه زندگیمون


از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم

خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی

اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 

اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم

تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 

تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 

بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 

اینو نگفتم از لحاظ تلخیش. گفتم از لحاظ داستانی بودنش. داستان عجیب زندگی که پر از این قصه ها و ماجراهاست. 

 

× امشب یه پست از هومن سیدی خوندم. نوشته بود وقتی داشت از پشت گونیای نارنجی اطرافشو نگاه می کرد و غرق دنیای رنگی و جذاب جدیدش بود، مدیر مدرسه یه سیلی خفن خوابوند توی گوشش که باعث شد تا مدت ها سرش یه وری باشه. 

هیچ وقت موقع نگاه کردن جهان اطرافم با گونیای نارنجی کسی بهم سیلی نزده ولی کاملا حسش رو درک کردم. حتی هنوزم گاهی حس می کنم سرم یه وریه از سیلی که نخوردم.

وقتی اطرافم و آدم ها رو درست نمی دیدم و همیشه دلم می خواست منشوری که از خواهرم کش می رفتم ، دائما جلوی چشمام باشه تا همه چیز رو یه جور دیگه ببینم . رنگی تر ، محو تر و .!

 

× نهایت مسرت و شادی آدم های اینچنینی اینه که بتونن دنیاهای خودشون رو تو کارها و چیزهای مختلف پیاده کنن و به آدم هایی که درکش می کنن نشون بدن

 

× یکی دوسال پیش بیوی تلگرامم این بود : معتقدم جهان حقیقتا سورئال است! 


مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!

مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به بچه هاش امیدواره و همیشه اون ها رو بهترین می دونه

یه مامان اصلا لازم نیست کامل باشه یا حتی همه فکرها و حرف هاش روی حساب و کتاب! یه مامان با قلبش و دلش مامانه

یادمه چندسال پیش یه روزی به آسمون خدایی که از هر مامانی مامان تره، نگاه کردم و گفتم : من دیگه از این به بعد مادری ندارم .! و بعد قلبم فشرده شد و اشک ریختم. اما نمی دونم چرا از یه روزهایی ورقی که بین من و مامانم بود برگشت. چند ساله که دیگه مثل قبل غریبه نیستیم و قلب نگران و مامان گونه شو همیشه می بینم. مامان بودن ربطی به انسانی برجسته و کامل بودن نداره. شاید اینو قبلا نمی فهمیدم. شاید معجزه محبت رو نمی دونست و نمی دونستم. 

مامان تا تو هستی نمیخوام آدم مزخرفی باشم. یا حتی اگر نباشی هم . ! کاش همه ی آدم های دنیا مامان داشته باشن، خونی یا غیرخونی، زن یا مرد .


محبوب من
شما نیستید
و جای من پیش خودم خالیست
محبوب من
پاییز آمد .
گل ها را از باغچه به گلخانه بردیم
گل ها تا در باغچه بودند دلشان میخواست شما بیایید
شکفتنشان را ببینید
دلشان میخواست شما بیایید بزرگ شدنشان را ببینید
محبوب من
تمام فصل ها به هنگام می آیند
تنها شمایید .

 

× محمد صالح اعلا 

× انگار گره حالم دست صدا و شعر جناب شاعر بود 

قلب و عروقم باز شد . حتی نفهمیدم چرا 

بقیه شعر رو پیدا نکردم. ویدئو هم یک دقیقه ای بود . اما همین کافی بود

× سرپوش .

× یاد باد روزهایی از زندگی که می شد همینقدر شاعرانه و عاشقانه بود .


هزار سال پیش 

شبی که ابر اختران دوردست 

می گذشت از فراز بام من 

صدام کرد

چه آشناست این صدا 

همان که از زمان گاهواره می شنیدمش

همان که از درون من صدام می کند 

هزار سال میان جنگل ستاره ها 

پی تو گشته ام .

ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 

کسی صدات می کند!

هنوز دیر نیست 

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 

عزیز هم زبان 

تو در کدام کهکشان نشسته ای . 

 

× هوشنگ ابتهاج - همزاد 

× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد

× شبی دیگر ، ویدئویی دیگر ، شعری دیگر . 


I am strong when l am on your shoulders

 

و وقتی در همین لحظه اشکان you raise me up جاش گروبان رو توی کانالش می فرسته. من جاش گروبان رو با اشکان و با این آهنگ شناختم و شدیدا طرفدارش شدم. همه می دونن توی خواننده های خارجی هیچ کیو اندازه جاش گروبان دوست ندارم. این آهنگ خیلی خیلی جادوییه و بی کلام و باکلامش رو سکرت گاردن داره

 

اصلا پرتاب شدم به اون روزهای خودم بودن. روزهایی که یادآوریشون خوشحالم می کنه. روزهایی که اینقدر تلخی نداشتم. 

 

و این آهنگ قطعا تقدیم می شود به خدای عزیز تر عزیز که اون روزها جادویی تر دوستش داشتم :)

You raise me up, so I can stand on mountains;
You raise me up, to walk on stormy seas;
I am strong, when I am on your shoulders;
You raise me up: To more than I can be.

 

زندگی کوتاهه و تو روشنی و نقطه های روشنو بهمون نشون میدی .


یه دشت دور . یه دشت دور 

این روزها خیلی محدودیت زندگی میاد به چشمم 

اینقدر توی دنیای وهم آلود خودم غرق شدم که تصور آشنا شدن با یه آدم جدید ته دلم وحشت میندازه

انگار هرچی بزرگتر میشی سخت تر میشه

انگار بیشتر توی خودت فرو می ری 

اصلا چی شد که اینقدر آدم ها غریبه شدن 

چی شد که از اولش هم آدم ها غریبه بودن 

چرا من اینقدر وهم آلودم بودم و شدم و هستم

ولی جلوی اتفاق ها و آدم های جدیدی که به منطقم بخورن نمی گیرم. چون می دونم این احساسات بیش از حد حساس شده، از تنهایی بیش از حد و ضربه هاییه که خوردم 

واقعا امیدوارم آشناهای من روی این زمین ته نکشیده باشن و بتونم بشناسمشون، عوضی نگیرمشون یا حتی اشتباهی ازشون نگذرم


کلا تجربه ثابت کرده بهم اگه درونا با یک مسئله ای درگیر هستید ، بهتره اینقدر از زوایای مختلف باهاش ور برید که بالاخره جواب پیدا بشه

اما مطمئن باشید جواب پیدا میشه. 

درسته دیگران از مشکلات تکراری ما خسته می شن، خودمون هم خسته میشیم اما ایتز اوکی . گو آن !

مثلا خودم که یکسال با مسئله مرده بودنم ور رفتم و نوشتم و غررر زدم تا بالاخره یه نورها و نشونه هایی برام پیدا شد.

اصلا مهم نیست کسی بفهمه یا نفهمه. احتمالش خیلی کمه که خوش شانس باشید و کسی پیدا بشه که بفهمه. قرار هم نیست.

تنهایی بخش جدایی ناپذیر زندگی ماست. ما به خاطر تنهایی هامونه که فردیت و موجودیت متفاوتی از بقیه داریم. اگر تنهایی ما نباشه، هیچ مرزی بین ما و بقیه نیست. تنهایی منبع تغذیه موجودیت ماست. به ما قدرت میده.

ما می تونیم تنهاترین آدم باشیم اما از تنهاییمون هم فرار کنیم. اینکه ازش حرف می زنم با اون تنهایی بیرونی فرق داره. یا می تونیم تنها نباشیم و با کسی و کسانی باشیم اما از تنهاییمون فرار نکنیم و بلدش باشیم. و من دارم سعی می کنم اینو تمرین کنم. این که تنهایی واقعیمو بشناسم و از وجودش قدرت و انرژی بگیرم. 

و اینقدر این روند آرررروم و کند و همراه با مانعه ، اما دقیقا مثل طبیعت که آروم آروم تغییر می کنه و زیباییش به همین آرومی و کند بودنشه. 

ما اون چیزی هستیم که الان هستییییم

و به خاطر بودنمون در این لحظه اجازه زندگی داریم 

 


دوست ندارم آدمی ازم زخم داشته باشه 

دوست ندارم عمدی باعث ایجاد زخم شده باشم 

گرچه هیچ وقت برای بقیه مهم نبوده (نبودم) اما برای من مهمه 

شایدم کلا زیادی جدی گرفتم آدما رو . روابطو

ولی فکر نکنم 

یه چیزایی واقعیت داره 

اما می دونید چیه؟ 

توانایی های ما خیلی خیلی محدوده 

خدای من کاش جای من بودید و می دونستید چه قدر اینو از اعماق وجودم میگم 

 

خدایا می دونی چی میخوام

دلم میخواد گم بشم 

از این گم های گور به گور

می دونی مطمئنم ایمان دارم کسی دنبالم نمی گرده 

خیلی دیرباورم 

خیلی حرف ها رو و احساس ها رو باور نمی کنم

 

این روزها توی خیابون خم میشم توی دلم همه آدمای شکسته رو توی دلم بغل می کنم. کل قلبم هری می ریزه از دیدن هرکسی که اون جایی که خوشش باشه نیست. حتی کوچکترین خوشی 

امروز توی ایستگاه اتوبوس یه پیرمردی انار می خورد. دو تا خانم بغل دستیم می خندیدن میگفتن این مرد رو ببین داره انار میخوره، ما هم باید نارنگی میاوردیم می خوردیم، آخ دلمون انار خواست. 

چند دقیقه بعد پیرمرد از جاش بلند شد. پوست های انار روی زمین ریخته بود. یه قاچ درشت از انار هم گذاشت روی نیمکت ایستگاه و رفت. رفت و دیگه پیداش نشد. 

آدمیزاد عجیب الخلقه ترین مخلوق خداست 

عجیب ترین

عجیب ترین

کاش می دونستین که اینو چه طور از اعماق وجودم میگم 

کلمه ها . کلمه ها درواقع هیچ چیزی رو بیان نمی کنن .

کلمه ها بیان می کنن ، چیزی که میخوایم و چیزی که قابل گفتنه ، نه بیشتر

اصلا قرار هم نیست همه چیز کلمه بشه . 

به قول فوئنتس، ما منطقی کوچک هستیم در احاطه ی اقیانوس معماها

 

من دنبال گمشدنم 

دنبال بیراهه رفتن 

اما بیراهه ای برای خودم 

تا بالاخره به خونه م برسم .

 

 


یک سری آدم ها هستن اسمشون هست آدم قشنگ ها» ! کلا آدم از دیدنشون لذت می بره. حالا چه توی فضای مجازی چه توی واقعیت. فرقی نداره. خیلی قدرشونو باید دونست. حال آدمو خوب می کنن. درصد امید به زندگی رو افزایش می دن. درسته نزدیک نیستن بهمون و آشناهای دور محسوب میشن حتی شاید ما رو نشناسن اما . این حس خوب جریان داره. 

مثلا آ که موجب لبخند و رضایتم میشه (حتی دیدمو به یک قشری از آدم ها تغییر داده) و امیدوارم همیشه توی مسیر درستش باشه و همینقدر قشنگ بمونه حتی بیشتر


سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.
سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند. نمی دانستم انسان همیشه مجنون نمی ماند. زندگی عاشقانش را می غلتاند و می فرساید و با این فرسودگی نبردی نیست. فهمیدم همه ی انسان ها تغییر می کنند. چه عاشق ها ، چه معشوق های عاشق کش. حتی دنیا هم تغییر می کند. دنیای سست بی بنیاد فرهادکش. روزگار بر یک قرار نمی ماند.
سال های پیش نمی دانستم هرکسی آزموده می شود با هرآنچه که دارد. عشق قرارگاهی بر روی آب است برای مجنون های آواره، که تنها داراییشان قلبی است که در کف دست نگه می دارند. عشق آزمون مرگ و زندگی است. اقیانوسی که در آن غرق می شوند. اما چه کسی زنده می ماند با تمام قوا؟ چه کسی روشن و زنده دل از این آزمون خطیر جان سالم به در می برد؟ خوشا به هر مجنون بی چیزی که در تاریک ترین وادی اقیانوس، شنا کردن می آموزد تا خودش را به نور و ساحل امن برساند. خوشا به هر مجنون بی چیزی که تنها داراییش، _قلبش را_ محفوظ می دارد و در قفس سینه ی خود جای می دهد تا خود چراغ راه خود باشد. 


?Empty spaces, what are we living for
Abandoned places, I guess we know the score
?On and on, does anybody know what we are looking for
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
?Hold the line, does anybody want to take it anymore

The show must go on
The show must go on
Yeah
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
?On and on, does anybody know what we are living for
I guess I'm learning (I'm learning), I must be warmer now
I'll soon be turning (turning, turning, turning), 'round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I'm aching to be free

The show must go on
The show must go on (yeah yeah)
Ooh, inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

Yeah

My soul is painted like the wings of butterflies
Fairy tales of yesterday will grow but never die
I can fly my friends

The show must go on, yeah
The show must go on
I'll face it with a grin
I'm never giving in
On with the show

Ooh, I'll top the bill, I'll overkill
I have to find the will to carry on
(On with the show, on with the show)

Show (show must go on, go on)


اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب 

معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم .

اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و من نابود میشم. اگر زمان برمی گشت عقب خودخواه تر می شدم تا خشم و ناراحتی های فروخورده و سرکوب شده ام از ناکامی ها، آخرش خوره نشه و روحمو بخوره. 

البته حرفامو اون موقع هم میگفتم ولی وقتی که دیر بود یا اینقدر می پیچوندم از ترس از دست دادنش که حرف هام هیچ اثری نداشت. معمولا فقط میخواستم یه جوری بشه که آخر حرف ها از ناراحتی و غصه نپوکم. اون موقع نمی دونستم هیچ اتفاقی منو نمی کشه. من فقط ظاهرم شجاع بود و احتمالا او هم فقط ظاهرش بی تفاوت بود. 

یه وقتایی خودمو باهاش اشتباه می گرفتم. اینقدر که توی جونم زندگی می کرد و نفس می کشید. هر چی براش بود انگار برای من بود. 

توی آخرین حرفامون بهش گفتم دوباره عاشقش نشدم. اره دوباره نبود اما همه اون ماجراها پس چی بود؟ اره دوباره نبود اما اینم بهش نگفتم کارهایی که برای بودنت و داشتنت کردم برای هیچ کسی توی این دنیا نکردم. اما بهش نگفتم تا حالا توی زندگیم هیچ کس اندازه تو بهم نزدیک نشده. اما بهش نگفتم اولین آدمی بوده که دستاشو گرفتم. من خجالتی

اگر زمان برمی گشت عقب ، بهش می گفتم میخواستم فقط برای من باشی. بهش میگفتم صاف و مستقیم. شاید بعدش بهم میگفت به تو چه! شاید میگفت راهمون باهم فرق داره. میگفتم و نمی ترسیدم از دست دادن و از دست رفتن. اگر زمان برمی گشت عقب، بهش میگفتم بهم بگو هرچیزی که نگفتی شاید دیگه نشه. قبل تر از اینکه از پا بیفته بهش میگفتم. قبل ترش و قبل ترش. 

و نمی ترسیدم . چه فرقی داشت بالاخره که می رسیدم به این نقطه. اما چه قدر مقاومت کردم و ترسیدم.

دو شب پیش به اتفاقی که پیش اومد یه جایی یه تیکه گفتگوی کوتاه با دوستش ازش دیدم. خیلی به هم می ریختم. بر خلاف عهدی که با خودم کرده بودم، براش یه نوشته فرستادم که هفته پیش براش نوشته بودم. اما ندید. فقط میخواستم بهش نشون بدم که حرفای اون شب آخر از روی ترس و خشم و ناراحتی و دلخوری و حرفای نزده و محبت های نگرفته بود. از روی خستگی از روی آدم بودن. میخواستم بهش بگم نزدیک ترین نقطه بهش بهترین جای دنیا بود. میخواستم بدونه هیچ وقت باورم رو بهش از دست ندادم. فقط از اون ما ناامید شدم. از اون ما که برای من لحظه های باشکوه و روشنی هم داشت. از اون ما که برای مراقبت ازش کافی نبودم. محدود بودم مثل همه آدمای دنیا

 

چه جوری می تونم انکار کنم . نمی تونم. من دیگه این سرنوشتو پذیرفتم. چیزایی که نمیشه تغییر داد رو پذیرفتم. توان محدود خودمو پذیرفتم. شکستگی دل رو پذیرفتم. دیگه ومی نداره انکار کنم و سرپوش بزارم. همه اینایی که نوشتم واقعیت داشت. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم بهش خشمگین باشم. تا کی؟ 

 

حتی اگه قرار باشه همین الان با یه آدم جدید باشم یا هر چی، بازم برام فرقی نداره. نمی تونم نبینم. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم پودر کنم. نمی تونم نمی تونم. نمی تونم باعث زخم به کسی بشم که . ! دیگه که هاشو اون بالا معلومه نوشتم. 

 

عمیقا از پرودگاری که مهارت زیادی در پاک کردن رد پای خود دارد خواستارم مراقب همه مون و عزیزترین های گذشته هامون باشه. 


فکر کن ! همه ببینن که مردی ولی تو زنده باشی

چه تصویر قشنگی!

فکر کن . میری میری میری بالا و پرت میشی از یه جایی و دیگه بعد از اون چشم ها تو رو نمی بینن. کسی نمی دونه کجایی! فکر می کنن تموم شدی

ولی تو توی اون سرزمینی که کسی نمی بینه به زندگیت ادامه میدی!

کسی نمی دونه تو به اونجا رسیدی 

و چه قدر برای این رسیدن رفتی رفتی رفتی رفتی رفتی . ! 

 


یه وقتایی نمی فهمم کدوممون خل وضع تریم. من یا مریم!

امروز چهار ساعت زیر بارون خیس خیس شدیم

تا پشت در کلاس هم رفتیم ولی پشیمون شدیم و برگشتیم دوباره توی بارون و خیابون 

یه خورده هم گیس و گیس کشی کردیم ولی آخرش به تفاهم رسیدیم

فقط من نمی فهمم چرا همه تصمیمات زندگیشو از من میخواد. خیلی باحاله کلا. 

امروز می گفت من بالاخره فهمیدم تو از دوستت چی میخوای! اینکه فقط همراهت باشه. از بکن نکن خوشت نمیاد برات هم فرقی نداره کی چی میگه و کار خودتو می کنی. گفتم اره آفرین زدی به هدف کلیدش همینه

 

× و همچنان در قفس بی نتی :/ 


مردم میشن کابوس برای حکومتی که به جای زاویه پدرانه ، زاویه ی جنگجویانه به خودش می گیره و دسته ی خوب ها و بدها درست می کنه. 

واقعا دانایان باخردی که در طول تاریخ بودن کجان امروز ؟ هرجا هستن تصمیم گیرنده نیستن.

اینو فقط به خاطر اینترنت نمیگم. کلا همینه

اتفاقا قطع شدن اینترنت ما رو خیلی به فکر فرو برد!

 

+ ولی خب کلا دیگه چه فرقی داره 

 

+ میخوام برم خونه ، خیلی سردمه و اعصابمم خورده

 

+ واقعا گوگل چه نقش اساسی در زندگی ما داشت . امیدوارم دوباره ببینمش :/


رسیدم به آهنگ ستاره حامی 

خیلی وصف حال ماست!

 

تو با این لب های بسته

تو با این دل شکسته

تو با این بغض قدیمی 

که پر و بالتو بسته

چرا می خندی ستاره چرا می خندی ستاره

تو با این سینه ی داغون 

تو با این فال پریشون

تو با این زخمای رنگی

توی این شام غریبون

چرا می خندی ستاره چرا می خندی ستاره

از نگاه این شب خیس 

دل چرا نمی کنی تو

تن چرا به این سیاهی

بی گلایه می زنی تو

دل چرا نمی کنی تو

از نگاه این شب خیس

بی گلایه جون سپردن 

آخه اسمش زندگی نیست

این شب خسته و تاریک

واسه تو خونه نمیشه

شب رفیق جاده ها نیست

موندگاره تا همیشه

تو با قلب پاره پاره

چرا می خندی ستاره

تو با این بغض دوباره

چرا می خندی ستاره

 

+ ترانه : داوود بصیری

 

+ همچنان ادامه دارد

+ منو بگو می خواستم تازه پیجمو راه بندازم


و ما چه کنیم .؟
ما که صد نقطه در قلب و مغزمان را به آتش کشیدیم،
و اسلحه های فرضی را یکی یکی روی پیشانیمان شلیک کردیم،
باتوم شدیم و در فرق سرمان فرو رفتیم،
تا پایمان میل به خیابان ها و خودسوزی و دگرسوزی نکند،
ما چه کنیم؟
ما که سال هاست به امید روز خوبی که خواهد رسید هستیم.
مایی که حتی آن روز خوب را در تخیل خود هم نمی بینیم.
مایی که دیگر امید به هیچ کسی نداریم چه کنیم؟ مایی که سال هاست همچون خس و غبار در زمان محو می شویم، چه کنیم؟
ما که تنمان پر است از زخم های خانگی، چه کنیم؟ ما که جز در خانه مان آرام نمی گیریم چه کنیم؟ ما که جایی و پایی برای رفتن نداریم چه کنیم؟ ما که خسته ایم چه کنیم؟ 


فهمیدن پوچی زندگی ساختگی ذهن ما و محدود بودن زندگی واقعی ، خیلی برام برکت داشت. حتی نمی دونم دقیقا کی و کجا توی چند ماه اخیر همچین تو دهنی خوردم که چه خوب هم بود. شایدم یهویی نبود. شاید یه روند یا مسیری بود که سال ها طول کشید. چه راه سختی هم داشت. الان که فکر می کنم به نظرم هر دوتاش. 

هرچی هست ، دوست دارم پرنده های توی قفسمو آزاد کنم 

میخوام بهشون بگم نترسین برین . بال بال بزنین . پرواز کنین 

پرواز کنین هر جا که به دلتون قشنگ و روشنه . اوج بگیربن ، سقوط کنین و باز هم بلند بشین

دیگه دلم تاب یه چیزایی رو نداره. تاب ناراحت شدن و موندن ، تاب تنهایی های بی خودی ، تاب کشیدن و سنگین بودن! 

دیگه دوست ندارم منتظر چیزی ، کسی یا اتفاقی باشم. دیگه انتظار اذیتم می کنه. دوست دارم توی هر نقطه که بودم بزنم پشت خودم و بگم : من هستم! میشه کاری کرد؟ 

دوست دارم حتی وقتی ناراحت و دلتنگم، با تمام وجودم ناراحت و دلتنگ باشم. نه با عذاب یا زجر یا ترس. میخوام فقط ناراحت باشم. مثل یه ابر دلگیر 

 

می دونم شاید فانتزی به نظر بیاد ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ مگه جور دیگه ای هم میشه بودن رو ادامه داد؟ 

وقتی پوستت کنده میشه ، حساس تر و حساس تر میشی تا به جایی می رسی که بالاخره باید یه جوری بری و باشی که بتونی بودنت رو ادامه بدی! 

قشنگ نیست ؟ 

قشنگه . قشنگ تر هم هست. قشنگ تر از قبل 

این دیگه خیلی عجیبه

 

× گویند سنگ لعل شود در مقام صبر 

آری شود ولیک به خون جگر شود 

 

× ما بی غمان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم 

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم 

 

× کار از تو می رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

 


- از اینکه نت ملی هم با مشکل براتون باز میشه چه حسی دارید؟ 

+ حس خیره شدن به دیوار

 

× من که میخوام برای یه آلبوم واسه ۱۰ سال پیش به بیپ تونز پول پرداخت کنم ولی خودش نمیذاره

 

× دارم سعی می کنم با طلوع می کنم از مهدی یراحی، خود را تلطیف کنم

اگر تقاص پس گرفت

اگر به ساز من نساخت

اگر که روزگار من مرا دوباره بد شناخت 

گریز ناگزیر من از این خزان بهانه بود .

 

× تا حالا به لپ تاپ به عنوان یه وسیله گرمایشی نگاه کرده بودید؟ خوبه

 

× از سری پست های موقت اینترنتی ما که انگار پایان نداره


امروز کللللا خواب بودم 

همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 

هنوزم ایشالا که آلرژیه  

جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 

دلم یه عالمه شکلات میخواد . شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه

دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه

واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 


به من از آهنگ زندگی بگو 

در میان تاریکی های فروکشنده 

آدم هایی که روشنی را گم کرده اند چه می دانند از زندگی؟ 

خسته ام از این اطراف مه آلود و این هوای غلیظ

خسته ام از دیدن همه ی گمشده ها

هر کسی را می بینم بی قرار است و نابینا

به قول گروس : کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد!

 

 

× توی کانال حامی آهنگ باکلام dust in the wind رو پیدا کردم. خیلی باحاله. بی کلامش چند سال پیش بین دوستان قدیم مد شده بود گمونم. 

الان که سرچ کردم انگار ازون آهنگ قدیمیاس که خیلی از روش کاور شده و این حرفا. در کل خیلی آهنگ زندگی داریه. و خاطره انگیز خب

 

× از امروز دارم بهتر میشم ولی هوا خیلی بهتر نیست!

من هنوزم نظرم روی آلرژیه دوستان


با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 

شایدم حرفی برای گفتن ندارم

مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم

دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 

این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه

امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

یه چیزای دیگه ای هم بوده که جو خونه رو بحرانی کرد تا حدودی اما فعلا نه بر علیه من

خیلی غمگینم ولی نه اون قدر که دلم بخواد بمیرم

فقط خیلی غمگینم دقیقا مثل یه ابر دلگیر که بباره صاف میشه. دقیقا همونطور که این اواخر گفته بودم میخوام باشم. 

 

× طلوع می کنم اگر منتظر شنیدنی 

اگرچه بعد زخم ها نمانده از منم منی .

طلوع می کنم که تو از این خراب تر شوی

اگر چه دور رفته ای بلرزی و خبر شوی . 


من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 

گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه

از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام

از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم

از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 

دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببینم و ازش باخبر باشم. و همیشه به جواب سوال بقیه که می پرسن یعنی واقعا خواهرش نیستی؟ دخترش نیستی؟ فامیلش نیستی؟ هیچ نسبتی باهاش نداری؟ بگم نه ولی خیلی عجیبه اینقدر شباهت داریم. 

اما دوست ندارم چیزهای زیادی ازم بدونه. اما دوست ندارم همیشه ببینمش. 

دوست دارم مریم همیشه باشه که بخندیم ، چرت و پرت بگیم ، جاهای جدیدی که اون دوست داره بریم ، گاهی حرفای عمیق بزنیم اما بیزارم از اینکه همه چیزای زندگیمو بخواد بدونه. بیزارم از اینکه لحظه لحظه و همه نگاه هامو با تجربه های خودش تحلیل کنه نه اون جور که واقعا هست. بیزارم به جاهایی از درونم وارد بشه که شناختی ازشون نداره.

دوست های نزدیک واقعی و مجازی قدیمم رو دوست دارم. از دیدنشون گاه و بیگاه خوشحال میشم اما دوست ندارم ازم بپرسن چطوری و چه خبر. دوست ندارم باهاشون طولانی حرف بزنم. دوست دارم همون قرنی به قرنی از دور ببینمشون. مثلا دیشب مهسا عکسشو گذاشته بود. توی دلم بهش حرف محبت آمیزی گفتم اما توی دلم و رد شدم. دوست داشتم بهش بگم اما کلمه ها خوب نیستن. کلمه ها چیزی که میخوای رو نمیگن. (شاید یه آدم هیچ وقت متوجه نشه چه قدر چرا و چطور دوستش داشتی) 

من حرف زدن با مامان رو دوست دارم اما نه خیلی طولانی. شام خوردن با مامان و بابا رو دوست دارم. فیلم های الکی تلویزیون رو باهم دیدن دوست دارم. حرف های از زمین و آسمون و آب و هوا گفتن با مامان رو دوست دارم. با هم خندیدنامونو دوست دارم. اما از هر چیزی که منو به گذشته پرتاب کنه اذیت میشم. هنوزم با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشم و می ترسم. اگر به محدوده شخصیم وارد بشن یا سنگ جلوی پام بندازن اذیت میشم. 

من آدم های توی خیابونو دوست دارم ، خانواده های مدرسه رو دوست دارم ، همکلاسی های کلاس زبانمو دوست دارم ، اما فقط برای همین مشترک شدن توی یه حال خوب یا یه حس مشترک. اما نه هر روز نه همیشه. 

ادامه ی حیات این دوست داشتن ها وابسته ست به اینکه چه قدر به حال خودم باشم. اگر نتونم به حال خودم باشم دیگه اون دوست داشتن ها می میره. چون من کم کم می میرم. همون چیزی که تجربه ش کردم. 

 

× تاثیرات حضور در مدرسه از ساعت ۱ تا ۹ شب  

این پست پاسخ به چالش های ذهنمه که از بیرون آدم ها تشدیدش می کنن. آدم هایی که ازم می پرسن چرا با قابلیت هایی که دارم توی رشته م کار نمی کنم. چرا مثل آدم زیست نمی کنم و هزار چرای دیگر


ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما . 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه . ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و . ! حسابی هم تنها شده بودم. با میم قهر کردم. مریم ازم فاصله گرفته بود. یه وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و .! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 


اما اونقدر هم ساده نیست ماجرا

و خیلی هم ساده هست ماجرا

وقتی از همه حرف هام اون چیزی رو می شنوی که خودت میخوای بشنوی، دیگه مهم نیست چیزی

تو یادت میره همه چیز

ولی من یادم نمیره. چه خوب ها رو چه بدهاشو 

نه اسم رفیق برام مهمه نه رفاقت

اگه یه طرف این ماجرا منم ، اون طرف ماجرا تویی

ولی تو بخواب خسته شدی

دیگه هیچی مهم نیست

 

× خیلی نرم و مجلسی ، اون با تکست و من با وویس حرف زدیم و گفتم که دیگه همدیگه رو نبینیم 

چه قدر هم خوب و عالی

با اینکه همیشه روزنه برای برگشت به هر رابطه ای هست. اما پیش بینیم اینه که دیگه برگشتی برای من و مریم وجود نداشته باشه. چون هیچ انگیزه ای وجود نداره. اون وابستگی روانیشو از من بریده و توی راه جدید و آدمای جدیده، منم که توی راه خودمم. دنیاهای ما خیلی خیلی باهم فرق داره.


این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 

یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 

انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 

اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبود. گیج قرص هم بودم. بعد گفتن تو بشین خودت اول

هیچی دیگه خودتون تا تهش برید :/ 

هیچ چیز خاصی نبود، ولی حالم خیلی بد شد. احساس می کنم چند نفر بهم حمله کردن. 

شب هم مریم رو دیدم یه ربع بیست دیقه، همش میخواستم زودتر خداحافظی کنیم. 

اونم هی میگفت وای چرا این رنگی شدی چرا صدات این شکلیه چته چی شدی! اه 

به تو چه چی شدم

کلا حس می کنم لالم، هر چی هم بگم هیچ کس نمی فهمه

کلا دوست دارم تا آخر عمرم هیچی به هیچ کس نگم می دونین چی میگم

اصلا دوست دارم هیچ کس ندونه من کیم منو نشناسه 

ممنون :/

آخیش یه خورده راحت شدم 

داشتم خفه می شدم :/ 

کم کم بهتر میشم . انرژی از دست دادم این چند روز و خصوصا امروز


ولی کلا هرموقع یادم میفته امسال امساله و پارسال نیست خیلی خوشحال میشم! 

با وجود اینکه پارسال اتفاق های جدید و روزهای تکرارنشدنی داشت اما . 

امسال قوی ترم. چون اون آشفتگی ها و خستگی ها و هزارتا کار مختلف رو دیگه ندارم‌. دانشگاه نیست. سرکار رفتن نیست. و به طرز عجیبی دارم مسیر برای خودم زندگی کردنو آروم آررررووووم میرم. 

دیگه زار نمیزنم که چرا هیچ کاری که دوست دارم انجام نمیدم. نمیگم چرا حس یه خرس گنده رو دارم که لباس خیلی تنگ تنش کردن. دیگه نمی نویسم درباره اون بالون ها و بادبادک ها و شعله های رنگی که میومدن از دلم بالا و میخوردن به سقف و می مردن! 

می دونین امروز داشتم فکر می کردم آدم وقتی ناراضی و غرزننده میشه که احساس کنه هیچ نقشی توی وقایع زندگیش نداره. توی مسیر زندگیش ، کارش و هر چیزی

وقتی فکر می کنی فقط باید منتظر وقایع باشی و فقط خودتو نگه داری که توی دریای متلاطم غرق نشی، خب واقعا رضایت بخش نیست!

من خیلی گیج بودم و تصور درستی از خودم نداشتم. مثل خیلی وقت های دیگه توی زندگیم اما تفاوتش با بقیه مواقع این بود که این بار نمی تونستم گیج بمونم! باید هر جوری بود از گیجی درمیومدم. 

اصلا یه تصیمیم ناگهانی نبود. من حتی فکر می کردم تقدیر شومم اینه که برعکس اون راهی که الان دارم میرم رو باید برم. مثل همه اون فکرهای منفی که باورشون می کنیم فقط به این دلیل که منفی هستن و دوستشون نداریم، منم سعی کردم باور کنم و کلی هم بالاخره موفق شدم دلیل بتراشم. درس می خوندم یه کمی، رزومه کاری فرستادم برای یه جایی و خلاصه . ! کنارش دلم بود به کارهایی که دوست داشتم. آموزش های فتوشاپ می دیدم ، گلدوزی می کردم و . ! حسابی هم تنها شده بودم. وضعیت داغانی داشتم. 

تا اینکه زد و انتخاب رشته کردم و در نهایت با اون رتبه درخشانم در کمال ناباوری دانشگاه قبول نشدم. از قبل تصمیمم این بود اگر بر فرض محال قبول نشدم دیگه پا میذارم به راهی که دوستش دارم و بالاخره هر جوری هست پیش میرم. فرض محال به حقیقت پیوست و من موندم و راهی که دوستش داشتم و استرس های بیشتر و خالی شدن و خالی بودن و راهی سخت. 

اونجا بود که کم کم شروع کردم به حقیقتا باور کردن اینکه راهی که دوستش ندارم تقدیر شوم من نیست. چیزی که ازش بدم میاد و توش احساس لذت نمی کنم مسیر زندگی من نیست. 

خیلی خالی و شوکه بودم. حرف آدما اذیتم می کرد. از همکلاسی های قدیم دانشگاه بگیر تا دوستان و .! اما کم کم رابطه م رو با همه شون قطع کردم. هرکسی هم می دیدم و ازم می پرسید چی شدی و چه می کنی، دهانم می دوختم و می پیچوندم. 

خلاصه کم کم با دشواری هایی ، درهایی به روم باز شد و بخت با مسیرم یار شد. اتاق گرفتیم ، شروع کردم ، ایده ها اومدن ، ناامید شدم ، امیدوار شدم ، ترسیدم و باز برگشتم

مهم ترین حسی که بهم انگیزه می داد و می ده ، این نقش داشتن توی زندگیم بود. احساس زندانی بودن و در بند بودن از بین رفت تا حدود زیادی. آرامشم بیشتر شد. 

خلاصه لنگان لنگان و افتان و خیزان و آرام آرام و همه جوره دارم پیش می برم، امید که برکتی باشد برای تلاش ها. توقع زیادی ندارم. فقط دوست دارم زندگیمو قشنگ تر کنه کارهام و این مسیر. این مسیر رازآلود خیلی چیزها بهم یاد داد و داره یاد میده. این راهی بود که من همیشه ازش می ترسیدم به خاطر همه ی غیر قابل پیش بینی بودن هاش. 

 

+ خب دیگه بسه حرف زدن. همین امروز رفتم چاپخانه و فهمیدم دوبااااره باید از همشون خروجی بگیرم. و من با چشم هایی پف آلود و خواب آلود از کم خوابی دیشب خواهم رفت و ادامه خواهم داد. یعنی اگر بدونین چند بار خرابش کردم از اول شروع کردم همین چیز ساده ای که الان در حال انجامشم. 

ولی وقتی آزمایشی برام روی گلاسه زد ببینم، خیلی حس عجیبی داشتم. نمی تونستم نخندم و چشمام جمع نشه. حالا هنوزم نگران رو مقواش هستم ولی خوب نشه هم مهم نیست. نمیخوام ناامید شم.

 


از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثلا. می خوندیما البته. اون روزها عطیه تازه ازدواج کرده بود. اینکه خونه نباشم خیلی باحال بود برام. اون موقع با مریم دوست نبودم خیلی. یه دختره بود بهش میگفتم مامان آخه همش نصیحتم می کرد و لوسم میداشت. کلا سر اون خراب بودم. با رفی اینا هم خیلی حال می کردم. من یاد رفی داده بودم چه جوری مستقلا بره و بیاد و سوار اتوبوس بشه. کلا بچه ها دوستم داشتن. منم همینطور. تنها گروه دوستی که توشون بودم و خیلی هم بهم خوش گذشت. بعد ازون روزهای پاییز و زمستون ۹۳ ، کم کم تجزیه شدیم. 

اون روزها اونا مهم ترین دلخوشیم بودن. کلا اون ساختمون لعنتی دوست داشتنی خاطره انگیز موسسه دلخوشیم بود. دلم نمیخواست برم خونه. اصلا اون روزها خوب نبودن. هنوزم جز کابوس هامن. 

بزرگ شدن خوبه. زورت که بیشتر میشه توی زندگی خوبه. کمتر و کمتر ترسیدن خیلی خوبه. 

حالا امشب چرا یهو من خاطره گفتنم گرفته نمی دونم ☺️

زندگی یه باره . هر سال هم خاطره ها و حال و هواهای خودشو داره 

 

زمستان آمد :) 


امروز یکی از دخترها بهم گفت : تو چند سالته؟ مگه همسن من نیستی؟ 

گفتم : آره هستم 

گفت : با اینکه همسن منی ولی از من خیلی جوون تر و خوشحال تری. نه که بهت بخوره بچه تر باشی ولی کلا خیلی شاد تری. منم تا یه سنی خیلی شاد بودم ولی از یه موقعی به بعد سرد شدم. 

گفتم : ببین من آدم شادی نیستم. فقط سعی می کنم با آدما خوشحال باشم. 

 

اینو گفتم و از کادر خارج شدم و در افق محو شدم

از این تعریف ها و تعبیرها توی این چندسال کم نشنیدم درباره خودم. برام جالبه. برای آدمی که از وقتی خودشو پیدا کرده هیج وقت توی دسته آدمای شاد و رها نبوده، شنیدن این حرف ها جالبه‌. 

راستش انگار توی تمام زندگیم مهارت خاصی داشتم در پنهان کردن چیزهایی که واقعا هستم.

همه اینا احتمالا برای من جنبه محافظتی داشته و داره. مراقبت از چیزی به اسم خودم که درکش راحت نیست. 

راستش شاید قبلا برام مهم بود ولی الان دیگه برام مهم نیست که کسی نمی دونه من چند وقت یه بار سرمو میندازم پایین تا صورتم استراحت کنه ، یا وقتایی که صورتمو جمع می کنم یا اداهای عجیب درمیارم فقط برای اینه که از خم شدن لب هام جلوگیری کنم. 

یه وقتایی فکر می کنم همه اجزای صورتم با یه چیزی سنگین شدن و من ازشون کار می کشم. اینقدر به این ماجرا عادت کردم که این تعبیرها و جمله ها به نظر خودمم اغراق شده س. اما واقعیت اینه که فکر نکنم اغراق شده باشه. 

من از خصوصی ترین و نزدیک ترین جمع ها هم به خاطر همین دردهای صورتم خسته میشم و واقعا نیاز به استراحت پیدا می کنم. وقتی میخوام برم جایی به این فکر می کنم که آیا توانایی این رو دارم بتونم خوب باشم؟ 

شاید با خودتون بگین دارم نقش بازی می کنم ولی واقعا اینطور نیست. قلبم بی حس نیست. من فقط واقعا و خیلی جدی خسته و سنگینم و جسمم و اجزای صورتم با من سخت همکاری می کنن. 

فقط کاش وقتی میخوام نگات کنم اجزای صورتم اتوماتیک همونطور باشن که باید باشن . دوست ندارم تمام اندوهمو ببینی

کاش یه راهی برای اینم پیدا می کردم

 

× یاد اون تمرین هایی افتادم که بچه بودم انجام می دادم! تمرین اینکه چه طور با بقیه باشم و بدون اینکه حرکت غیرعادی ازم سر بزنه ، با بازی های تخیلی خودم سرگرم باشم و حتی تر مشغول فعالیت ظاهری دیگه ای هم باشم!!! خیلی تکنیک های جالبی داشتم. خواستید بگید در جریان بزارمتون  

 

× اون وقت من انتظار دارم آدما با من دوست بمونن و از اینکه بهشون بگم فقط بودنشون برام خوبه خوشحال بشن . هیی آدما 

امروز همون آدما توی حیاط کلاس زبان ایستاده بود، ببینه من مرده م یا زنده که با خیال راحت عذاب وجدان نگیره و به زندگیش برسه☺️ 

 

× من عاشق حال خودم هستم . هرکس که عاشق باشه خوشبخته به قول گلابمون رحمت الله علیه  

 

+ مثلا من با خستگی یک ساعت و نیم پیش به خواهرم گفتم شب بخیر که بخوابم من خوابم هم اکنون

 

+ سخت نگیرم ازیرا زندگی آنقدر جدی نیست 

و این را زود نفهمیدم


از همه جا آنفالوش کردم اما اعلام وضعیت کرده که : همیشه آماده باش هر چیزی که داری توی ۳۰ ثانیه ترک کنی

 

راستش این پستو می نویسم که اگر چند سال بعد از خودم پرسیدم چرا پیش قدم نشدم برای آشتی کردن جوابشو بدونم 

هر چی بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه. سعی کردم با شفافیت و مهربانی یه نامه براش بنویسم اما دیدم تهش باید چی بگم؟ 

بگم ببخشید که این اواخر بهم محبت های زورکی کردی که منو ناراحت تر کنه؟ یا ببخشید که از وجودم و بودنم احساس آزار و اذیت می کنی؟ بگم ببخشید که پیچیده بودنم الان به نظرت مشکل میاد؟ یا بگم ببخشید که با من دیگه خوش نمیگذره؟ ببخشید که حرفی برای گفتن ندارم؟ ببخشید که هنوز بعد این همه وقت تصورت از من اینه و خیلی چیزها یادت رفته؟ 

نه واقعا . ! هر چی فکر کردم دیدم خیلی سعی کردم احساس نابرابری نکنه. همیشه هم بهش گفتم که ازش انتظار ندارم با من جوری باشه که من باهاش هستم. هزار بار ازش خواستم با من همون خودش باشه و راحت باشه.

نه من واقعا پیش قدم نمیشم برای آشتی کردن

همه حرف های مهربونی که براش نوشته بودم پاک کردم. البته احتمالا به نظرش حرف های محبت آمیزی هم نباشه. چون دیگه حرفای منو متوجه نمیشه. یه مدتیه که اینطوری شده. برای همین اون روز بهش گفتم احساس لالی می کنم. وگرنه من علاقه ای به نگه داشتن کینه و قهر بودن ندارم. ترجیح میدم دلم با آدمای مهم زندگیم صاف باشه. 

حتی توی تابستون وقتی توی سخت ترین روزهام منو بیخیال شده بود، وقتی تنهاترین بودم، بازم کش ندادم قضیه رو. 

الان هم واقعا با کمترین حد دلخوری دارم این متنو می نویسم و هر چی واقعا فکر کردم و بالا پایین کردم دلیلی برای شروع آشتی از طرف خودم ندیدم. وقتی از من خوشش نیاد من چی رو بخوام درست کنم؟ 

کاش حداقل روراست بود با خودش و منو هم اینطوری نمی پیچوند

ولی انتظار بیشتری ندارم

آدما همونطور با ما رفتار می کنن که با خودشون رفتار می کنن

فقط امیدوارم راهش درست باشه و مشکلی براش پیش نیاد 

من خیلی ادعای خوب بودن ندارم. خودمم کم اشتباه نکردم توی زندگیم ولی توی این رابطه واقعا دلیلی برای آشتی از طرف خودم نمی بینم چون مطمئنم درک هم نمیشه.

خودشم هیچ وقت نفهمید که بودنش برام چقدر مهمه اما من نمی تونستم مثل بقیه باشم و گاهی هروقت که لازمه مثل بقیه نباشم‌. 

راستش برای من اصلا خوشایند نیست این روند. مطمئنم تا مدت ها هرجا برم یادش میفتم. یاد روزهایی که با منم خوش بود. سخت ترش اینکه همه جا باید تنها باشم و گزینه ای به نام دوست نداشته باشم. 

واقعا ازش ممنونم که این چند سال هم با من سر کرد تا حس خوب داشتن یه دوست رو تجربه کنم. حداقل توی روزهایی که فکر می کرد رابطه مون برابره ک دوستی با من لذت بخشه واقعا خوب بود و خوش گذشت. چیزی بیشتر نمیخواستم.


:

میخواهم که نو‌‌‌ تر‌‌‌ از این باشم 

 

× با سرگردانی دوست باشیم 

از سرگردانی نترسیم 

نگذاریم که ترس شادی های حقیقی مان را سلب کند

سرگردانی بخش بدیهی و پرتکرار زندگی هرکسی است که خطر کردن را ترجیح می دهد

منزل ما بی منزلی است

 

× فاز فلسفی امشب من را چه شده ستتت


امروز هم یه سه شنبه شلوغ دیگه بود. دو هفته دیگه دوباره سه شنبه ها تبدیل میشه به روزهای عادی 

خیلی عجیب غریب بود امروز

میخوام بخوابم اما قیافه آقای ماه با اون دستگاهه روی قلبش از ذهنم نمیره. اولین بار که سکته کرده بود همون موقع بود که توی دفترش کار می کردم. دو هفته هیچ خبری ازش نبود. زمستون ها بدتر میشه. 

بعد از مدرسه رفتم بستنی و چیپلت خریدم برای خودم. بعد سوار اتوبوس شدم. تا کلاس نیم ساعت وقت داشتم. رفتم همون پارکه. یه عالمه کلاغ بود ، یه عالمه گربه ، هوا خیلی آبی و دلگیر بود. یه خورده درس خوندم. رفتم دستشویی دستمو بشورم . 

میخوام بخوابم اما قیافه مریم که داشت جلوی آینه دستشویی پارک مژه هاشو فرمژه می زد یادم نمیره. خیلی دستپاچه شدم. اصلا انتظار نداشتم اونجا ببینمش. چشمام گرد شده بود. سلام کردیم گفتیم عه! گفتم : اینجا میای؟ 

چند جمله حرف زدیم درباره کلاس، درواقع من حرف زدم و اون جواب داد. دست خودم نیست. نمی تونم کسی که پنج سال یکی از معدود آدم های مهم زندگیم بوده رو ببینم و یه لحظه دلم نخواد یادم بره همه چیزایی شده یه شوخی و دروغ بوده. یه لحظه مغزم دلش میخواست فکر کنه هنوزم . ! بهش گفتم : میخوای باهم بریم ؟ گفت : نه کارم طول می کشه. باید رژ و ریملشو می زد. و من مزاحم بودم. شبیه یه فرشته عذاب که دلش نمیخواست نازل بشه. 

 

میخوام بخوابم اما ‌. 

 

× و عمق احساسی که نمیشه نوشت به هیچ طریق . بین خودمون و خدامون می مونه

× نمی دونم چی شده . 

× دیگه از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم


نه به هر کسی یا گروهی که ،

مردم ایران رو خشمگین تر و پر نفرت تر می خواد

اگر اون ور آبی ها رو یه قطب و داخلی های چند آتیشه قطب دیگه باشن ، هر دوشون مردم ایران رو خشمگین و نفرت زده و هیجان زده و تکانشی و . میخوان 

نه به همشون 

نه به همتون که برای منافعتون و یارکشی هاتون از احساس مردم سواستفاده می کنین. جایی که به نفعتون باشه نفت میریزین رو احساس مردم. جایی که به نفعتون نباشه تحقیرشون می کنین برای احساسشون

ما نیازی نداریم به کسی که ما رو سنگین و آسیب دیده و مضطرب و رنجور بخواد

 

× امیدوارم یک روز ایران توسط آدم های بالیاقت و آزاده و زحمت کش اداره بشه. آدم هایی که انسان باشن و به تفاوت ها احترام بذارن


گوشیم پر از یادداشت شده ، هر لحظه فکری به ذهنم میاد و هول می نویسمشون. میخوام یادم نره. فکرهام همدیگه رو نقض نمی کنن. فقط همدیگه رو تکمیل می کنن . 

هیچ وقت اینقدر درد تا مغز استخونم نمی رفت . ! هیچ وقت اینقدر متاثر نشده بودم. نه به خاطر اتفاقی خاص. دقیقا داغم تازه شده و تا مغز استخونم میره. شما هم میره نه؟ 

هیچ وقت توی زندگیم معنی سرکوب ، معنی خودبرتربینی رو اینقدر عمیق درک نکرده بودم. چشیده بودم خیلی زیاد هم چشیده بودم اما درک نمی کردم

قطع شدن اینترنت سیلی یکی مونده به آخر بود ، اتفاقات این روزها سیلی آخر! سیلی آخرو خوردم من . اینو مطمئنم

سیلی یکی قبل از یکی مونده به آخرو وقتی خوردم که مجبور شدم به اون موجود خیر ندیده التماس کنم یا شایدم نه بعدتر وقتی که خودمو مجبور دیدم کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم (دارم) بذارم و برم 

من این روزها همه سیلی هایی که توی زندگیم خوردم به یاد میارم. همه توهین ها ، ترس ها ، شرم ها . آخ از شرم ها . 

حتی همه سیلی هایی که دوستان دور و نزدیکم و مردمی که می شناسم خوردن و خودشونم نفهمیدن . به یاد میارم

دوست دارم یه عالمه بالا بیارم . بعد یه نعره بلند بکشم . بعد خودمو بکشم بیرون و آزاد کنم 

چیزی که ما رو می کشه خود عقاید نیست! حتی اشخاص هم نیست! تعصب ، خود برتربینی و سرکوبه

چه فرقی داره با چه عقیده ای ؟ چه فرقی داره توسط چه کسانی ؟

فقط بگم . با ما چه کردین ؟ ما سر سفره شما بزرگ شدیم و این شدیم . 

به قول شما منحرف شدیم . فاسد شدیم . بازیچه بیگانه شدیم

 

من ناامید نیستم 

احساس قربانی بودن هم ندارم 

من زندگی و زنده بودن رو دوست دارم 

خودمو مسئول زندگی خودم می دونم چون می دونم وقتی بمیرم هیچ توجیهی وارد نیست

اما نمی تونم این واقعیت ها رو نبینم 

اتفاقا کلید رهایی همین دیدنه

نمی تونم بالا بیارم و نعره بزنم و خودمو بکشم بیرون 

اما خودم میشم . آروم آروم

و هرجور هست جوری زندگی می کنم که وقتی جسمم می میره خودم باشم . 

به امید روشنی 

به امید اینکه بچه های آینده این طعم های تلخو نچشن ، هنر و خلاقیت و شکوفاییشون نمیره ، خودشون زنده بمونه ، برای روح ما هم درودی بفرستن 

 

+ در ضمن ، توصیه می کنم اکیدا شما رو به خوندن مطلب زیر که در لینک زیر قرار دارد خیلی جالب انگیک درباره احساسات تجربه شده این روزهای ما نوشته. درباره داغ های تازه شده

 

https://3danet.ir/حنیف-رضا-جابری-پور-تروما/


وضعیت عجیب و استثنایی داریم و چه می دونن اون هایی که فکر می کنن غممون فقط سقوط هواپیما و موشکه. نمی دونن این غم خیلی بزرگتر از این حرف هاست. اگر هیجان زدگی ها و جو دادن های قلابی شما نبود شاید اون موشک شلیک نمی شد. شاید خیلی های دیگه نمی مردن. شاید امید جوون های مملکت آتیش نمی گرفت. شاید ایرانی ها اتباع کانادا نمی شدن. شاید مردم خفه نمی شدن و بی حرف و اثر محو نمی شدن چون مردنشون طبیعی بوده و اتباع کانادا نبودن. چون توی خیابون های مملکت خودشون در اثر فشار مردن و هزار و هزار و هزار و یک درد دیگه

 

امروز صبح بعد از این خبرها که نمیشه بهشون بی تفاوت بود هرکاری که می کنی . اینو توی یادداشت هام نوشتم تا یادم بمونه :

 

با خودم می گویم اگر جوی خون هم در کشورم راه بیفتد ، شاید بعد از جوی خون من زنده بمانم! آن وقت باید زندگی کنم. پس تا می توانم ادامه می دهم . ادامه دادن و زنده بودن تمام چیزی است که از زندگی داریم

 

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن 

غم دل چند توان خورد که ایام نماند 

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن  

 

 

+ تیتر : آهنگ سلام  از سوگند 

ولی برنده اونه که خونسرد و آروم بجنگه

 


بهش گفتم : 

اتفاقا منم داشتم الان فکر می کردم هرچند سال هم بگذره و حرف نزنیم و دوباره بهت سلام کنم بازم انگار همین دیروز بهت سلام کردم .

.

.

بهش گفتم : اره ما که از مریخ نیومدیم 

میگه : یادته قبلا فکر می کردیم اومدیم؟ 

و براش می نویسم : فرشته اومدی از دور . چطوره حال و احوالت . یه کم تن خسته ی راهی . غباره رو پر و بالت . 

و یاد همه آهنگ هایی میفتم که برام می خوند. یاد همه سیاوش ها ، بیژن ها ، داریوش هایی که برام بلوتوث می کرد یا ترانه شو روی کاغذ برام می نوشت. 

یاد نامه هایی توی زمین مدرسه خاک کرده بودیم 

یاد جنگل کاجمون که بیشتر اکالیپتوس داشت

یاد اولین دوستی زندگی من . یاد اولین دوست داشته شدن . اولین یادگاری

.

.

اینکه هرموقع هرجای دنیا ببینمت . بازم همون مهسایی باشی که توی قلب و ذهنمه، می دونی چه قدر خوبه . اره می دونی 

و من باورم نمیشه هنوز . تنها دوست مهم زندگیتم ! 

تو عجیبی واقعا 

.

.

انگار راه آدم از بعضی آدم ها به این راحتی جدا نمیشه

این حس آشنا . چه قدر بهش نیاز دارم توی دنیای غریبه م .


این روزها با چیزهای عجیب غریبی از خودم رو به رو هستم 

رو به رو . رخ به رخ . شاخ به شاخ! 

اون قدر که توان حرف زدن ازم گرفته شده 

.

.

امروز بعد مدت ها ازون روزها بود که دو سه بشکه اشک ریختم

من یه مدل گریه کردن دارم که خیلی جدی مطمئنم کسی از اطرافیانم ندیده

یعنی ولدمورت هم ببینه میشینه های های گریه می کنه باهام 

نمی دونم چرا و اینجوری هم هست که شروع بشه دیگه تموم شدنش با خداس

خبر فوت اون آشنامون و چیزهای دیگه با هم دست به دست داد تا من یه دلی از عزا دربیارم و ژاپنی وارانه دریاچه ای بسازم

.

.

پارسال که خیلی بیشتر ، سال قبلش بیشترتر  

.

.

کارها رو پیش می برونم و زندگی رو با چنگ و دندون . 

.

.

این روزها می گذره 

وقتی دوده می پره 

وقتی تازه می فهمی 

چی زندگی بهتره 

چرا زندگی بهتره . 

.

.

این آهنگ جدید سوگند و زخمی ، واقعا منو زخمی کرده! عالیه . 

.

.

قصه نیست 

ولی می برتت توی خواب 

یه خواب سبک 

انگار ول شدی روی آب .

.

.

فعلا نمی تونم راجع به چیزایی که باهاشون درباره خودم شاخ به شاخ شدم بنویسم . فکر نکنم به این زودی ها بتونم

.

.

دلم یه تنوع جدید میخواد . یه چیزی که یه خورده ریتم زندگیمو عوض کنه و بتونم به حاشیه امنش فرار کنم. حاشیه امنی که دست خودم باشه. هم تنوع باشه هم امن! اصن این دوتا می گنجن باهم یه جا؟ 

.

‌.

چرا زندگی بهتره 

چرا زندگی بهتره 

بذار آروم بگیرم

بذار روزهام بگذره . ❤ 

.

.

رد بدی بزنی زیر همه باورها

بزنی مثل گاو شاخ زیر عادت ها

بزنی از ریشه خورد شه اصالتات

پوست بنداری عوض شه حالت ها

ببری بری .


فردا روز مهمیه برای هممون 

اون روزی که فکرشو نمی کردی هیچ وقت برسه اومده

مثل خیلی از روزهای دیگه ی زندگی 

اما من فکر نمی کنم که همه ی روزهای زندگی مثل هم دیگه س 

خیلی امیدوارم که لذت های جدیدی رو قراره تجربه کنی

و اینو یادم و یادت نمیره که فاصله ی بین دو شهر برهوته

دیگه خودت می دونی به قول کی

خیلی خوشحالم که از این وصله ی ناجور تنت با موفقیت جدا میشی

انجام دادن کاری که دوستش نداریم یا سپری کردن روزهایی که بهش مجبوریم، واقعا جز تجربیات عجیب زندگی آدمه. چه بهتر که آدم انجامش بده وگرنه پشیمونیش همیشه می مونه. پشیمونی اینکه چرا نفهمیدم چیزی که باید می فهمیدم و یاد می گرفتم.

نوشتم که یه وقت وسط شلوغیا یادت نره برای چی این همه چالش به جون خریدی تا به اون جلسه دفاع و استادهای فاقد شعور برسی

اون ها مهم نیستن عزیزم . چیزهای دیگری در پس این ماجرا هست اصلا تو بگو ۱۶ من میگم ۱۸ و نیم. چه فرقی داره حالا

راستی . من و تو خیلی ارثی می تونیم خودمونو از لذت بردن از لحظه های خوب و موفقیت ها محروم کنیم. مثلا با زدن سر مال ، اونا دلشون برام سوخت و این حرف ها. پس لذت بردن از موفقیتت یادت نرود قشنگممم . 

هیچ چیزی نیست که بخوای ازش بگریزی . ❤

نمی دونم این ها رو کی می خونی اما نمیخوام برات بفرستم تا هرموقع واقعا وقتش بود بخونی . کاملا اتفاقی

 

× برای خواهر گلم . خانم دکتر شکسته بندم.که فردا قراره از خودش دفاع کنه و اگر لازم شد حمله ☺️

خدایی به استاد جماعت فقط باید حمله کرد. تاماام :/ دفاع چیه


اگر مقدار مساوی از نور قرمز ، سبز و آبی که به اندازه کافی روشن باشند، باهم ترکیب شوند، یک تون خنثی از نور سفید ایجاد خواهند کرد. سیاه از نبود همه ی رنگ ها ایجاد می شود.

 

× بدین سبب که فعلا نمی تونم اون جور که به دلم بچسبه اینجا بنویسم، فعلا این تیکه کتاب رو داشته باشیم

از کتاب نوردهی نشر پرگار! 

 

× امروز بی خود سرم درد می کنه. احساس می کنم سرم خشکه. همش آب میخورم. زمستون سرایت کرده

 

× خدایی سایان و ماژنتا خیلی کلمه های قشنگین. اصن من اسممو عوض می کنم میذارم ماژنتا = سرخابی


این اولین باره که همچین روزهایی رو تجربه می کنم 

حیف نیست که ننویسم ؟ 

معمولا توی این مواقع آدم ترجیح میده هیچی نگه تا موقعی که قایقشو به ساحل نرسونده 

چون همش با خودت فکر می کنی راهی نمونده به این ساحل و اگه قایقم چپه شی؟ 

اما واقعیت اینجاست که ما همیشه مسافریم از ساحلی به ساحلی دیگه

البته من همیشه به این باور داشتم که ما این سفرها رو از سر می گذرونیم تا راحت تر و بهتر زندگی کنیم

اما خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه دریا دریاست بالاخره! و خب کیه که بتونه این واقعیتو انکار کنه همیشه خورشیدی هست ، ستاره ی قطبی هست نظمی هست ، امیدی هست 

کاش چیزهای خوب به سمتون بیان و بهمون این فرصتو بدن که از ته قلب لبخند بزنیم

منتظر روزهای بهترم . روزهای بهتر منتظر ما باشید . ما با شما می سازیم و می رقصیم 

 

× ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد . 

× اولین پست اسفندی عجیب در عجیب


وقتی دیوانه ساز ها ، نگهبان های آزکابان ، به کسی نزدیک می شدن، تمام امید و شادی رو ازش می گرفتن. 

فکر کردن به یه خاطره شاد و قوی ، اون ها رو از بین می برد 

فکر کنم وردش : اکسپکتوپاترونوم بود

بعدشم یه حیوون نقره ای محافظ از نوک چوبدستی میومد بیرون و اون سیاه ها رو میخورد

پس همگی انرژی هامونو جمع می کنیم ، روی خاطره شاد و قشنگمون تمرکز می کنیم و باهم تکرار کنیم : اکسپکتوپاترونم

 

مثلا من می تونم به چشم هات فکر کنم که نقطه ضعف منه . به همه خاطرات خوبمون . خنده هامون . امیدهامون ، روزهای سختی که گذشت و از پسش براومدیم . به روزهایی که قراره به این روزها بخندیم 

 

جادوی عشق ما رو نجات میده . ❤

 

× من تو را بر شانه هایم می کشم

یا تو میخوانی به گیسویت مرا 

زخم ها زد راه بر جانم ولی 

زخم عشق آورده تا کویت مرا 

 

× عنوان از سید علی صالحی

 


بی نهایت سبز و 

بی نهایت روشن

با تو زیبا میشه

چهارفصل بودن . ❤

 

 

× از آهنگ چهارفصل حامی 

× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم . الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اینقدر خوابم میاد و اینقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته


وقتی پیشت نیستم عکس هامونو نگاه می کنم. عکس ها مثل نون هاییه که میذاریم توی فریزر. اما خوبیشون اینه که تموم نمیشن تا وقتی مزه ی اون لحظه ها زیر زبون ذهنمون باشه 

خنده های واقعی ، من با تو واقعی می خندم و عاشق خندیدن هاتم

اما تو وقتی خوابی ، وقتی حواست نیست ، وقتی توی فکری ، وقتی نگرانی باز هم دوستت دارم‌. وقتی از دور میای وقتی نزدیکی ، همیشه دوستت دارم.

 

بعید می دونم حتی خودم و خودت هم دقیقا یادمون بیاد چه قدر روزهای عجیب غریبی از سر گذروندیم. این خاصیت زندگیه که همیشه حال به گذشته پیروز میشه. حتی اگر تمام امروز رو به گذشته فکر کنی، بازم حال برنده س.

 

می دونی دوست دارم که هیچ وقت اون قدر درگیر روزمره ها نشیم که همه چی یادمون بره. شاید یکی از خاصیت های نوشتن هم همین باشه. آدمو از فراموشی و روزمرگی دور می کنه. 

 

این روزهای آشفته ترمون که تموم شد و آروم تر شد روز و شب هامون، برام بنویس یه وقت هایی. خیلی دوست دارم. زمان رو توی مشتت نگهدار. برگرد و نگاه کن به منظره ی وحشی زیبایی که پشت سر ماست. 

 

پشت سر ما یه منظره وحشی زیباست. پشت سر هرکسی که برای دل خودش زندگی می کنه و جلو میره هست! وحشی های زیبا یادآور زیبایی هایی هستن که همیشه با بی باغچگی و بی رحمی و سختی های زندگی همراه هستن. 

 

گنگ و نامفهوم اما زیباست زندگی! قلب من با این گنگ و نامفهوم اما زیبا گره خورده و همیشه با گفتن و شنیدنش قلبم می تپه مثل روز اول که صدای درونم گفت : دیگه تنها نیستم !

 

عزیزجانم ، هنوز هم وقتی میخوام از دوست داشتنت بنویسم و بگم حتی به خودت محتاطم، هنوز عادت های هشت سالی که از آشنایی ما گذشته توی سرم هست. اینو وقتی فهمیدم که کلمه عزیزجانم و جمله دوستت دارم رو نوشتم!

 

بیا شبیه اون بندبازهایی باشیم که برای موندن روی مدار روشنی و زندگی تلاش می کنن و چرخیدن و تلوتلو خوردن هاشونم قشنگه . 

 

× مشتاق باز دیدنت


از دیشب که اومدم خونه همش داشتم دنبال هندزفریم میگشتم. انگار آب شده بود توی زمین. تا اینکه همین الان دیدم توی یکی از پتوهام قایم شده بود!! 

حواسم نبود سال ۹۹ هنوز پستی نداره. نمی دونم اگر ازدواج نکرده بودم روزهای قرنطینه چطوری می گذشت! ولی مطمئنم خیلی بد می گذشت. 

هیچ کجا نمی شد برم و بدون هیچ دلخوشی و امیدی و کاری و کلاسی و خریدی و دور دوری . هیچی! الان تو هستی و چی ازین بهتر

هممون دلمون برای زندگی عادی تنگ شده. اصلا انگار مسائل چپکی تر میشه توی قرنطینه! 

کاشکی سالم بگذریم همگی!

 

× ما تو اوج سختیا خندیدیم

لحظه های عاشقو بوسیدیم . 


بالاخره امشب جرئت کردم و از گروه هایی که رفیق قدیم بود خارج شدم. شماره ش رو هم پاک کردم. تولدشو تبریک گفتم خیلی ساده و بی تکلف و اونم گفت ممنون! 

چندبار دیگه هم تلاش کردم و راستش دیگه جای تلاشی نمی بینم

فقط هربار با دیدن اثر و آثارش اذیت میشدم و غمگین! 

خودش میگفت قدرتشو داره آدما رو دیلیت کنه و برای همیشه فراموش. منم نمیخوام آزارش بدم وقتی به اندازه کافی آدم توی زندگیش داره! 

نمی دونم دیگه هیچ وقت رفیق نزدیکی خواهم داشت یا نه. خیلی هم مهم نیست. 

دیشب بین حرفامون فهمیدم که میم هم مثل من یه زمانی بیشتر حرف می زده و از یه جایی به بعد ساکت شده و سایه شده و مخفی شده

جالب بود برام. منم همینطور. از یه جایی به بعد احساس کردم تنهایی راحت تر بار زندگیمو می تونم ببرم. 

شونه ی هرکسی اندازه ی خودش جا داره !! 

البته دو تا مفهوم هست که این جمله رو نقض می کنه یا شایدم کامل! عشق و خانواده 

آدما همیشه روی شونه هاشون عشقشون و خانواده شونو می برن و براشون جا دارن! البته خانواده ای که توی قلبشون هم جا داشته باشه. 

اتفاقا امروز فکر می کنم رفاقت پایه های متزلی داره! چون هرلحظه و هرموقع می تونه خیلی راحت تموم یا کمرنگ بشه. خیلی خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو می کنیم . !

 


یکی از آهنگ هایی که از آهنگ هاش دوست دارم ، ریسمون سیاه معین زده! 

        از تموم لحظه هات دورم . شک نکن دل بکن جونم

 

× من چه قدر دوست دارم این سفر هیجان انگیزی که با تو شروع کردم رو .

راحت یا شبیه معمول نیست اما . دوست داشتنیمه

 

× کاش یه روز وایسیم بگیم : آخیش تونستیم ها . 

 

× چه چیزها که باید یاد بگیریم . 

 


دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم

دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست .

 

آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره! 


کف رسوب کرده ی کتری رو با زور و تلفات درآوردن و وسوسه ی تو رو از خواب بیدار کردن! تویی که دیشب دم دمای صبح برگشتم دیدم هنوز پاهاتو داری ت میدی و عمیق خوابت نبرده و منی که از نه صبح بیدار شدم و فکرم مشغوله

اما من تقوا پیشه می کنم و صدات نمی زنم! و میام سر گوشیم تا بنویسم بلکه مغزم آروم بشه اما کاملا اتفاقی زانوم محکم میخوره به زانوت! 

زانوی من و وسوسه ناخودآگاه تو رو از خواب بیدار کردن یا یک اتفاق؟ 

شارژ گوشی تموم میشه و مجبورم از لا به لای حجم قلنبه شده لباس هام روی مبل، شارژرم رو پیدا کنم و بعد دنبال پریز بیکار بگردم که ما البته زیاد داریم!

آب گذاشتم جوش بیاد که چایی بخوریم! چایی . فکرم مشغوله. سرمو نزدیک کتری می برم تا صدای جوش اومدن آب رو بشنوم اما صدای : تق ، یعنی نوک موهام نزدیک شعله شده و وز رفته! 

دستم داره می سوزه! عملیات تمیز کردن کتری سوک و دردناک بود! 

دیگه نزدیکت نیستم که بتونم اتفاقی بیدارت کنم. الان پریز و نوشتن مهم تره. ناخودآگاه آگاهم نمی تونه کاری انجام بده! فکرم مشغوله و کاش نوشتن بهم راه حلی می داد که بی درد و بی تلفات و بی خطر بود! 

مثلا روزه نگیرم راحت و آسوده باشم طوری که هیچ کس غیر از تو ندونه تا بترسم که مامانم بفهمه! خیلی مسخره نیست؟ این جمله خیلی بچگانه نبود؟ 

میخوام چایی و صبحانه بخورم، دلم ضعف میره! مگه من دو سال پیش نبود که به خاطر معده م روزه نمیگرفتم؟ پارسال هم مجبور شدم و باید میگرفتم چون راه دیگه ای نداشتم! چون هرکاری که باعث می شد موقعیتم توی خونه خراب بشه رو باید انجام میدادم! 

اینقدر اعمال و رفتارم با ترس ها مخلوط شده که خیلی وقت ها نمیفهمم خودم واقعا چی دوست دارم؟ اصلا من چه کسی هستم؟ مذهبی دارم اصلا یا نه؟ نمازی که گه گاه برای دل خودم می خونم میشه اسمش رو گذاشت مذهب داشتن؟ یا علاقه ای که قلبا به یکسری عناصر دارم چطور؟ 

روزی که دست هاتو می گرفتم حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاری حرام انجام میدم! من دوستت داشتم واقعا و دیگه حرام چه معنی داشت؟ حرام من گرفتن هزارتا دست همزمان و بی عشق بود. مگه چندبار قرار بود زندگی کنم؟ 

انگار مدت هاست که ما آدم های جدید از انجام دادن مناسک و قوانین خاص و بی انعطاف عاجز موندیم! از طرفی هم ریشه هامون توی خاکی هست که نمی تونیم همه چیز رو ببوسیم و بگذاریم کنار! 

چایی رو دم می کنم و پهلوهام داره تیر می کشه احتمالا از گرسنگی یا تشنگی! هنوز خوابی و بیدارت نمی کنم. در اوج نوشتنم هستم و هنوز هم امیدوارم معجزه ای بشه و من از این فکر مشغول اعصاب خوردکن نجات پیدا کنم. 

می دونم اگر خودم با خودم صاف و روراست بشم، برای بقیه ی دردسرهای خانوادگی هم چاره ای پیدا می کنم!! اما . 

فکر نمی کنی دیگه بیدار بشی خوبه؟ ساعت داره یک میشه . چی برات درست کنم؟ 

کاش نمی ترسیدم .

چرا زندگی ما آدم ها با ترس ها گره خورده و فقط مثل مراحل یک بازی میشه ازشون عبور کرد و به ترس بعدی رفت؟ 

دست هام بوی سرکه میدن . 


پای چشامون گود افتاده و حتی نمیرسیم وقتی از خواب پا میشیم صورتمونو بشوریم. غذا اگه گیر بیاریم یا بسازیم، ایستاده و تند تند یا نصفه میخوریم. کارها رو شیفتی کردیم و لنگ خوابیدنیم. 

دلمون برای روزهای عادی تنگ شده ولی تو یه جور عجیبی ما رو عاشق خودت کردی . یه جور عجیبی ما نگرانتیم . اگه یه نقطه قرمز روی صورتت ببینیم دلمون هری با صدا میریزه زمین و خورد میشه . بس که تو کوچولو و آسیب پذیر و عاشق کننده ای 

هر روز که میگذره چشم هات بیشتر باز میشه و اداهات .

امان ازون اداهات و صداهات و صورتت .! 

ماهان قشنگم . پسر کوچولوی من . به قول بابات : زمینی شدنت مبارک

انگار همیشه بودی . اینقدر آشنایی! صدهزار امید و آرزو و دعا که همیشه شاد و سلامت باشی عزیز کوچک ۱۷ روزه ی من


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها