این یه پست متفاوته که نوشتنش چند ساعت زمان برد و با علاقه و حوصله نوشته شده. خوندنش برای کسی که به این مسائل علاقه منده و براش مهمه خالی از لطف نیست :

 

پروسه دوست یابی هم برای من خیلی دشوار بود! از وقتی اول ابتدایی بودم جستجوی دوست رو شروع کردم! دوست از نظر من یک نفر بود که بتونه تو رو عمیقا بفهمه و بودن باهاش لحظه های خوبی باشه. یکی که توی یه لحظه چشممو بگیره و برام عزیز شه و حتی بشه یه دوست همیشگی و ابدی! 

اسم این پروژه ای که از کودکی شروع کردم رو گذاشتم : پروژه یافتن دوست ابدی

من ساکت و خجالتی بودم، معمولا توی مدرسه بچه تنبلا میومدن سمتم و کم حرف ترین های مدرسه در کنار من پرحرف می شدن و دلشون می خواست من فقط برای اونا باشم. 

معمولا هر سال یکی بود که من ازش خوشم میومد اما نمی تونستم باهاش دوست باشم چون رو و زبونشو نداشتم. معمولا سرگرم و درگیر با بچه تنبلای کلاس بودم و یه وقتایی هم بهشون توی درس ها کمک می کردم. 

خیلی وقتا هم ترجیح می دادم بپیچونم و تنها باشم. بعضی بازی ها رو دوست داشتم ولی اون قدری فرز نبودم که به درد بازی های پر جنب و جوش بخورم. واسه همینم توی وسطی و طناب بازی و پلیس بازی و گرگم به هوا و این حرفا کسی طرفدارم نبود. بیشتر بازی خراب کن بودم. 

سوم ابتدایی رو کاملا تنها سپری کردم. حتی یه وقتایی وسط بازی های گروهی می دیدم بقیه کلا یادشون رفته منم هستم! 

بعد از مهاجرت هم روزهای خیلی تنهایی رو کلاس چهارم تجربه کردم. نه تنها که تنها بودم بلکه حتی به دلایلی تحقیر و توهین هم تحمل می کردم. بعد مدتی یه دختر بدبخت تر از خودم باهام دوست شده بود که تنها وجه اشتراکش با من این بود که اونم وقتی بچه تر بود مثل من لوزه داشت و شب ها نفس تنگی می گرفت. البته اون عمل کرده بود و خوب شده بود اما من هنوز همون بود‌م. خیلی اصرار می کرد بهش زنگ بزنم و فراموشش نکنم و به یادش باشم ولی من دوستش نداشتم آن چنان و سال تحصیلی که تموم شد برای همیشه از اون مدرسه و آدماش فرار کردم. 

پنجم و اول راهنمایی توی مدرسه بچه پولدارا بودم. روز اول مدرسه بعد از کلی دلهره آخرای کلاس بود که خیلی ناگهانی یه دختر لاغر و سبزه و عینکی برگشت سمت من و بهم گفت : با من دوست می شی؟؟ 

منم گفتم آره و از فرداش با هم دوست بودیم. فکر کردم خدا از آسمون برام فرستادتش اما کم کم فهمیدم نه اون طور هم که فکر می کردم نبود. فاز مشخصی نداشت. معلوم نبود دوستت داره یا نه. هیچ وقت هم بعد از دوسال نفهمیدم واقعا توی دلش و فکرش چی می گذره. خیلی هم کم درباره خانواده و مسائلش می گفت.

 

شاید توی اون دوسال اولین بار توی زندگیم بود که من با چند تا مرد بدون اینکه کسی از خانواده م باهام باشه ارتباط برقرار کردم. البته نه اون ارتباطی که توی فکرتون باشه. فقط یه ارتباط اجتماعی. اون مردها هم راننده مینی بوس های سرویس مدرسه بودن! من توی مینی بوس یه آدم دیگه می شدم. یه دختر شاد و سرزنده که نماینده بچه ها بود و کمک می کرد بچه های کوچیکتر سوار و پیاده بشن! با راننده حرف می زد و می خندید و با همه دوست بود! خودمم تعجب می کردم اما عاشق اون شخصیت خودم بود. شاد و شوخ و مسئولیت پذیر. یه دختر یک سال کوچک تر از خودم هم سرویسیم بود که صبح به صبح به امید من پا می شد تا من بخندونمش!

 

اون دو سال چند بار از چند تا دختر توی کلاسمون خوشم اومد اما هیچ وقت نتونستم بهشون نزدیک بشم. از من بدشون نمیومد اما یه جورایی غرورشون اجازه نمی داد با من دوست بشن یا شایدم باهام حال نمی کردن. مثلا یه دختری بود که صورت کشیده و پوست روشن و لبای نازکی داشت و خیلی ناز و هنری بود. البته یه جور جدیتی هم داشت. هرموقع هم می خواست برای کسی یادگاری بنویسه با این جمله شروع می کرد : به نام تک نوازنده گیتار عشق! فکر می کردم اون باید منو خوب بفهمه ولی انگار اینطور نبود. 

یه بار هم از یه دختر ورزشکاری خوشم اومد که دوستی هم نداشت اما اون از من خوشش نمیومد. بچه ها هم هر کاری کردن با من دوست بشه نشد! بعدا با خودم فکر کردم دیدم اون که همیشه توی تیم و در حال بازیه چه به من که فقط تماشاگرم! هیچ ربطی به هم نداشتیم. اما از اون موقع پشت دستمو داغ کردم تا دیگه به کسی نگم لطفا با من دوست شو! 

 

اون دو سال توی مدرسه پولدارا یا تنها بودم یا با همون دختره که اولش برگشت بهم گفت باهام دوست میشی!!؟ اون موقع توی فاز فردوسی و سهراب رفته بودم و توی حیاط بزرگ مدرسه و بین درخت های انار و کاج قدم می زدم و زیر لب شعر های الکی می گفتم. یه بار هم به افتخار بارش برف یه غزل سرودم که تقدیمش کردم به همون دختر لاغر سبزه هه (دوستم)

اول راهنمایی که تموم شد، مطمئن بودم دیگه به اون مدرسه برنمی گردم. دلم برای حیاط و خاطره ها و دوست یه روز در میونیم تنگ می شد اما باید می رفتم چون من برای اون جا نبودم و خیلی با بقیه فرق داشتم. 

 

دوم راهنمایی رفتم یه مدرسه دولتی و خودمونی نزدیک خونمون که بچه هاش معمولی بودن و مغرور نبودن. مدرسه شلوغ بود و همه یه جورایی حداقل ظاهرا شبیه خودم بودن. 

اون جا هم باز اول کار با یه دختر مهربون به اسم لیلی و دوستش دوست بودم. بعدش هم یه روز یه دختر عرب با پوست سبزه و لبای درشت و چشمای خمار و یه خال مشکی برگشت سمتم و گفت : میای با هم دوست بشیم؟ اولش خوشحال شدم چون غریبه بودم  اما کم کم فهمیدم اون هم از اون بچه تنبل های کلاسه که آی کیوشون کمتر از بقیه س و کسی دوستشون نداره. یه مدت با دلسوزی و خیال اینکه اون یه چیزایی توی خودش داره باهاش دوست بودم اما بعد یه مدت خیلی خیلی کوتاه، سروکله مهسا پیدا شد. 

من و مهسا توی نمازخونه همدیگه رو پیدا کردیم‌ درواقع بهتر بگم که مهسا منو توی نمازخونه پیدا کرد و مخمو زد. هرموقع بعدازظهری بودیم و اول کاری باید می رفتیم نمازخونه، تمام مدت از خاطرات اعجاب انگیز بچگیش صحبت می کرد. کاملا مشخص بود که یه دختر خیلی باهوش و بلندپروازه. ماجراهایی که تعریف می کرد توی ذهن من یه علامت سوال و تعجب ایجاد می کرد که آیا واقعا راست میگه؟؟ اما اینقدر با آب و تاب تعریف می کرد که من تصدیقش می کردم و کلی هم به حرفاش می خندیدم. مهسا خوشش میومد از خنده هام. از تعجب کردن ها و تحسین کردن هام. همیشه می گفت وقتی می خندی خیلی ناز میشی خصوصا وقتی خنده تو می خوری! کلا عین این پسرای باهوش و مخ زن بود. 

بعد از یه مدت کوتاهی اون دختر عرب که با من دوست بود رو دک کرد و من و مهسا درحالی که اون دختر داشت برای من گریه می کرد ازش دور شدیم!!

 

همه چی اولش خوب بود و من کم کم حسابی وابسته ش شده بودم. در این حد بودیم که هرشب ساعت ۱۰ با هم به ماه نگاه می کردیم و به یاد هم بودیم. من براش نامه ها و به قول خودش تومار های طولانی می نوشتم که هنوزم نامه هامو نگه داشته. اون هم برام کاردستی و یادگاری های هنری می ساخت و بهم می داد که هنوزم دارمشون. سر همه کلاس ها زیر میزی با هم حرف می زدیم. اون با دستاش و النگوهاش روی میز ضرب می گرفت و برام آهنگ می ساخت. توی حیاط و ساعت های بیکاری برام آهنگ های جدید و قدیم سیاوش و بیژن می خوند. با هم میوه های کاج جمع می کردیم، وسط باد راه می رفتیم، برگ های اوکالیپتوس بو می کردیم، با توپ خیس بازی می کردیم و کلی کارهای جالب و هیجان انگیز دیگه که تمامش ایده های مهسا بود. 

صحبت و ناله درباره مسائل روز مدرسه و خانواده و فامیل و گذشته هم که همیشگی و روزانه بود. حتی سر صف صبحگاهی. سر همه برنامه های مدرسه مهسا ریز ریز در گوش من حرف می زد و می خندید ک حرص می خورد و از منم توقع داشت واکنش های لازم رو نشون بدم. 

 

اولاش همه چی خیلی خوب بود تا اینکه مهسا کم کم پای همکلاسی های دیگه رو می کشید وسط. یه مدت خیلی طولانی اصرار و اصرار داشت که با یه دختر دیگه سه تایی دوست باشیم. من ناراحت می شدم و وقتی ناراحتیمو می دید بازم بیشتر حرصمو درمی آورد. یه وقتایی هم می گفت من مدلم اینه که هرکسی رو بیشتر دوست دارم بیشتر اذیت می کنم. 

هر جوری بودیم و دعوا می کردیم باز هم میومد سراغ من چون هیچ کسی مثل من باهاش مهربون نبود. می گفت دوست دارم یه دستگاه روسنج اختراع کنم. اون وقت تو خیلی کم رویی در حد صفر و بقیه خیلی پر رو و دو رو و رو مخن.

 

مهسا بچه زرنگ و شاگرد اول کلاس بود و هوشش در حد یه نابغه. توی هرکاری هم فکرشو کنی عالی بود. از هنر و ورزش بگیر تا ریاضی و علوم. انشاهاش معرکه بود. داستان می نوشت. چشم همه معلم ها رو می گرفت و همه طرفدارش بودن. دشمن هم زیاد داشت. دوست های حسود هم زیاد داشت. 

 

خوش تیپ ، لاغر ، قد بلند ، تر و تمیز با موهای همیشه بافته خرمایی که یه وقتایی به طلایی می زد. استخون های درشت و محکمی داشت و دستاش شبیه دستای یه مرد بود. فشار دادن رگ های بیرون زده دستش یکی از سرگرمی های من بود. اما با همه این اوصاف من هیچ وقت بهش حسودی نمی کردم. 

 

نقطه های مشترک زیادی داشتیم‌. هر دومون اهل هنر بودیم. شعر و نوشتن رو دوست داشتیم‌. به صداها ، به طبیعت ، ماه ، خورشید ، باد ، غروب آفتاب ، برف ، بارون علاقه زیادی داشتیم. هر دو اهل کتاب خوندن بودیم. نظریه ها و هدف های مخصوصی هم داشتیم. و هر دو قبل از اون موقع دوست درست و حسابی نداشتیم و تنها بودیم. این ویژگی ها توی هرکسی نبود. اینو منی که اون همه سال گشته بودم برای یه دوست می فهمیدم. 

 

از یه جایی به بعد کنار روزهای خوبمون، روزهای بد بیشتر و بیشتر شد. من آدم آروم و کسل کننده ای بودم و برای یه سری تجربه های خطری و هیجان انگیز مناسب نبودم. من یه دوستی عمیق و آروم دوست داشتم ولی مهسا یه سر داشت و هزار سودا. ولی هر سری رو می تونست از دست بده غیر از من. چون هیچ کس براش من نمی شد. من توی تنهایی ها و غصه هاش و وقتایی که حسودا و دشمناش بهش خنجر می زدن بودم. ولی می دونست و مطمئن بود هر چیزی هم بشه من رهاش نمی کنم. واسه همین تا جا داشت از کارهایی که منو آزار می داد اجتناب نمی کرد. 

 

من هم نمی تونستم رهاش کنم چون مهسا چیزهایی داشت که هیچ کس دیگه ای نداشت. خاطره هایی برام ساخته بود و باهاش بودن یه وقتایی اینقدر خوش و متفاوت بود که رها کردنش غیرممکن به نظر می رسید. پنجاه هزار بار با خودم گفتم دیگه سلامشم جواب نمیدم ولی آخرش نمی شد. کل مدرسه ما رو می شناختن و هرسال که از کنارمون رد می شدن، می گفتن عه شما که هنوز با هم دوستین! 

 

مهسا مهم ترین و آخرین دوست مدرسه ای من بود. همزمان توی همون روزها من با رادیو آشنا شدم و بعد هم وارد دنیای وبلاگی ها شدم. کم کم بخشی توی وجود من شکل می گرفت که نه ربطی به مهسا داشت نه اون ازش خبر داشت و نه حتی دلش میخواست من براش تعریف کنم. روز به روز فاصله ی من ازش بیشتر شد و روز به روز چیزای بیشتری رو از من نمی دونست. ولی من همچنان بودم با خشم های فروخورده

 

مهسا همیشه دست به قضاوت و نصیحتش عالی بود. یعنی فقط کافی بود بره بالای منبر دیگه باید فاتحه خودتو می خوندی. منم که از یه جایی به بعد درگیر تجربه های عشقی خرکی خودم شدم و مهسا هم حسابی گارد داشت. البته خودشم بهتر از من نبود. جفتمون خر بودیم دور از جون 

 

من دیگه بعد از دوسال که از دوستیمون گذشت، فهمیدم مهسا اون دوست آرمانی و ابدی من نیست و من یه روزی ترکش می کنم. گرچه هنوزم مهسا معتقده ما دوستای آرمانی و ابدی همدیگه هستیم! ولی من اصرار ندارم تفکرشو عوض کنم فقط خودمو در فواصل و دورها نگه می دارم. 

 

وقتی وارد اینترنت و فضای وبلاگی ها شدم، یه مدت طولانی وبگردی می کردم تا یه دوست پیدا کنم. دو تا شرط مهم داشتم. اول اینکه دختر باشه. دوم اینکه اهل هنر و شعور و تفکر باشه. اما انگار پیدا کردن همچین کسی خیلی سخت بود!! از بین موردهای منتخبم بعضیا معلوم نبود دخترن یا پسر. بعضیا هم دوستای خودشونو داشتن. بعضیا هم اینقدر حالشون بد بود جواب نمیدادن. بعضیا هم خیلی از من بزرگتر بودن و افتخار نمی دادن. با دخترهای گروه رادیویی ها هم هیچ وقت آنچنان صمیمی نشدم. دوره ای با هر کدومشون حرف می زدم. بیشتر اون گروه برام مهم بود تا فرد خاص‌. خلاصه که در نهایت پروژه یافتن دوست صمیمی ابدی در اینترنت هم با شکست مفتضحانه ای به پایان رسید. 

من همیشه به تفاوت دخترها و پسرها واقف بودم. می دونستم رابطه یه دختر با دختر خیلی فرق داره با دختر و پسر. هر چه قدر هم روشنفکر بازی دربیاریم بازم در نهایت تفاوت ها هست. خصوصا وقتی داریم از یک رابطه نزدیک و صمیمی حرف می زنیم نه یک رابطه اجتماعی و کاری و .! 

قبل از ۱۴ سالگی من کلا فاقد جنسیت عاشق و علاقه مند می شدم. عاشق شهر و سنگ و اشیا و مرد و زن و دختر و پسر . یه بار هم توی دفترم امضا کردم و تعهد دادم هیچ وقت عاشق هیچ پسری نشم و هیچ وقت ازدواج نکنم!!

 

اما از ۱۴ و ۱۵ سالگی شروع کردم به تغییر کردن. از ۱۵ سالگی عشق و عاشقی های خرکیمو شروع کردم و پروژه جدید -یافتن عشق ابدی- رو آغاز کردم. مردهای جذاب و غیر جذاب و مزاحم های سر راه و از این داستان های مربوط به بلوغ و بحران ها و هورمون ها! گرچه من یکی از مخالفان سرسخت و سرسخت و سرسخت نسبت دادن عشق صرفا به هورمون هستم و تا ابد خواهم ماند. دیگه بعد از اون کلا پروژه -یافتن دوست ابدی- رو فراموش کردم و هیچ دوست صمیمی نداشتم. مهسا بود و وبلاگی ها بودن و دیگه مهم نبود اون جریان. از هر دوستی در موقعیت مناسب استفاده می کردم و البته گستره ارتباطاتم خیلی محدود بود. از اون به بعد عشق مهم شد. با خودم می گفتم اون چیزی که من میخوام توی ظرفیت دوستی پیدا نمیشه. توی ظرفیت عشق پیدا میشه. 

 

تا این که یه روز مریم با دماغ سر به بالاش در آهنی کلاس رو باز کرد و روی یه صندلی جدا از همه نشست. بعد از کلاس هم خیلی سریع رفت و نموند. یه گوشی خفن داشت و تیپ های خفن تر می زد. رنگاوارنگ می پوشید و لاک های خوش رنگ می زد. 

 

یه جورایی ازش خوشم نمیومد ولی باحال بود. هیچ وجه اشتراکی نداشتیم فقط کافی بود ما رو کنار هم بزارید توی یک قاب تا بفهمید هیچ ربطی به هم نداریم. خیلی درگیرش نبودم. درگیر هیچ کس نبودم. کلا دیگه دنبال دوست نبودم. 

 

اون روزها یه انقلابی کرده بودم و تصمیم گرفته بودم از این به بعد هرجا پا میزارم بشم شکل اون شخصیت محبوب خودم. همون دختره که نماینده بچه ها توی مینی بوس بود و با راننده رفیق بود! همون دختر شاد و شوخ و یاری دهنده. 

 

از یه جایی بین من و مریم یه رازی شکل گرفت. وقتی فهمیدیم یک وجه مشترک خانوادگی داریم. اما در هرصورت دلیل نمی شد باهم خیلی صمیمی بشیم. فقط خوب بودیم باهم. مریم عشق کره و مد و لباس و جفنگیات بود و حرف مشترکی نداشتیم

 

اون کلاس فشرده چند ماهه تموم شد و کنکور رسید. همه ما حدودا ده نفر شرایط خاص و استرس آوری داشتیم. بعد کنکور دیگه همدیگه رو نمی دیدیم و توی گروهی که داشتیم چت می کردیم. البته من از همه کمتر

 

تا اینکه نتایج کنکور اومد. ما قبول شده بودیم! من و مریم و چند نفر دیگه. حسابی خر ذوق و خر کیف بودیم اما چند ماه بعدش قرار بود یه آزمون خیلی سخت داشته باشیم که اون آزمون قبولی نهایی ما رو تعیین می کرد. دوستایی که قبول شده بودن، اونایی که باهم جور تر بودن دو تا دوتا یا سه تایی گروه شده بودن و میخواستن باهم تمرین کنن و برن کلاس

 

ولی من و مریم وجه اشتراک مهمی داشتیم! با هیچ کس خیلی جور نبودیم و اینکه هر دو از کلاس رفتن متنفر و بیزار بودیم. جالب بود! کم کم داشت یه اشتراکاتی بینمون پیدا می شد. وقتی تنهایی خودمو دیدم خیلی مستاصل و بیچاره طور بهش زنگ زدم و دیدم مریم هم کاملا مستاصل و بیچاره س. همون روز با هم قرار گذاشتیم و فرداش رفتیم سر اولین تمرین!

 

روزهای اول به هم مشکوک بودیم و مطمئن نبودیم این کار و قرارمون درسته یا نه. در نهایت کمکی به قبولی همدیگه می کنیم یا نه! جواب حقیقتا نه بود اما در هر صورت ادامه دادیم. ادامه دادیم و دلایل مهم تری از تمرین کردن برای قرارهامون پیدا کردیم. کم کم اینقدر سر حرف بینمون وا شد که دیگه درسی که باید می خوندیم داشت می رفت به حاشیه. 

 

بعد یه مدت کوتاهی مجبور شدیم به خاطر فشار ماه رمضون، شب تا سحر قرار بزاریم. قرار های شبونه با هر موجود زنده ای یه حس و حال هوای دیگه ای داره. خصوصا که ما هم در یک مکان معنوی همدیگه رو می دیدیم. یه روز به خودمون اومدیم دیدیم چه قدر وجوه مشترک داریم! دیگه تقریبا همه مسائل و مشکلاتمون رو به هم می گفتیم. البته من طبق معمول همیشه سانسورهایی داشتم ولی حرفایی رو به مریم می گفتم که هیچ کس نمی دونست و نمی فهمید. 

 

مریم خیلی بااحساس و خیلی باهوش در فهمیدن احساس و خیلی کنجکاو در کشف دیگران بود. کشف کردن من هم براش خیلی جالب بود. هر خوبی بهش می کردی حتما خوبیتو پس می داد. اگر حالشو می پرسیدی حالتو می پرسید و اگر کمکش می کردی حتما کمکت می کرد در حد تواناییش. خلاصه هیچی کم نمیزاشت. یه رابطه برابر با اینکه باهم فرق داشتیم و کمک هامون به هم نوعش فرق داشت. 

 

من و مریم خیلی با هم می خندیدیم‌. با دیدن هم غصه ها و مشکلات رو فراموش می کردیم. من اون روزها توی روزهای خیلی خیلی خیلی سختی از زندگی شخصیم بودم و اگر مریم و اون روزها و شب ها نبود نمی دونم چه طور تحمل می کردم و دووم می آوردم. 

 

بالاخره با همه استرس ها و فشارها ، روز آزمون رسید. من و مریم قبول نشدیم و کلی به هم خندیدیم. اون نگران تر از من بود. من خیلی خوشحال بودم که اون دوره تمرین هامون باعث شده بود روزای فوق سختم تا حدودی بگذرن. و مهم تر اینکه ما یه دوستی ساخته بودیم! یه دوستی که هر دو دوستش داشتیم. 

 

حالا پنج سال از روزی که مریم خانوم با اون دماغ سر به بالا و تیپ جفنگش از در آهنی کلاس اومده بود می گذره! اون هنوزم جفنگ و جینگوله و من هنوزم سرسنگین ترم. اما توی این چند سال باهم ارتباط مستمری داشتیم که بدون قهر و توهین و فشار و زورگویی بود. اما قطعا رنجش و ناراحتی های کوچیک و اختلاف نظر و حرص خوردن از دست همدیگه رو داشت. ولی ما در نهایت دردهای همدیگه رو کم می کنیم و نیروی کمکی هستیم. نه اون می تونه منو متحول کنه نه من اونو اما خیلی باعث تغییر هم شدیم. خیلی هم با هم می خندیم و خیلی توی سرو کله هم می زنیم. مریم پای منو به دنیاهایی باز کرد که اگر نبود من شاید هیج وقت پا به اون دنیاها نمیزاشتم و چیزایی رو با تلاش خودش در من درک کرد که هرکسی نتونست و نمی تونه بفهمه. همیشه درست نیست همیشه عالی نیست و همه چیزو نمی فهمه اما هست و این بودنش مایه دلگرمیه. 

 

و ما اصلا به ابدی بودن یا نبودن دوستیمون فکر نمی کنیم و امیدوارم تا جایی که خوبه و هر چه بیشتر با هم باشیم! 

 

حالا پنج ساله که من خودمو توی پروژه یافتن دوست منهای ابدی موفق می بینم. گرچه موقعی پیداش شد که دیگه دنبالش نمی گشتم اما قطعا احساس نیاز می کردم. 

 

حالا می دونم، راز یه دوستی ابدی و حتی عشق ابدی ، ارتباطه و ارتباط! ارتباط برابر با یه آدم درست که برات مهمه و براش مهمی  که در مجموع اون رابطه دلگرم کننده و کمک کننده باشه. 

 

خیلی شنیدین حتما که رابطه ساختنیه یا عشق ابدی و نیمه گمشده معنی نداره. می خوام بگم بعد این همه تجربه به عنوان آدمی که از لحاظ شخصیتی یک رابطه عمیق دو طرفه با یک شخص براش خیلی مهم و اساسی و نیازه، واقعا درسته. واقعا درست گفتن. رابطه ساختنیه اما با آدم درست و مشتاق. نیمه گمشده هم معنایی نداره. جهان ما جهان جادو نیست. گرچه جادویی هست اما ما با واقعیت ها زندگی می کنیم.

 

این هم روایت من بود از -پروژه یافتن دوست ابدی- توی زندگی خودم که از کودکی برام دغدغه و مسئله بود. 

اما پروژه یافتن عشق ابدی، هنوز براش به پختگی کافی نرسیدم اما برای اون قطعا حرف های بیشتری هم دارم. اما قطعا و قطعا از این بعد دیگه به نیمه گمشده اعتقادی ندارم. به شکل گرفتن رابطه درست با آدم درست اعتقاد دارم. و همچنین تاکیدمو از واژه ابدی (پروژه یافتن عشق ابدی) بر می دارم و به کسی که بخواد بمونه و نه که بخواد بره اشاره می کنم. 

 

+ دارم فکر می کنم اگر یه روز بچه ای با دغدغه های خودم بیابم حتما این نوشته رو براش میفرستم. چند ساعت وقت برد نوشتنش!! 

+ واقعا کسی هست کامل خونده باشه؟ یه کامنت بزاره کسی که کامل خونده بهش خسته نباشید و تبریک بگم :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها