چند روز پیش توی اتوبوس یهو به کشف جالبی رسیدم! 

این که اگر من قرار بود یه شی باشم ، دوربین فیلمبرداری یا دوربین عکاسی بودم. خلاصه دوربین بودم 


اما چرا؟ من همیشه قسمت بزرگی از حال و اکنونم صرف ضبط کردن وقایع آن گونه که هست میشه


یادمه یه بار که خیلی بچه بودم توی اتوبوس نشسته بودم و میخواستم اون لحظه رو و آدمی که کنارم بود رو برای همیشه توی ذهنم ذخیره کنم. به خودم گفتم خب من الان دوربینم. چیلیک. از قیافه خواب بغل دستیم عکس گرفتم. و چیلیک از انعکاس خودم توی شیشه عکس گرفتم و مطمئن شدم این لحظه رو برای همیشه توی ذهنم خواهم داشت. هنوز سرمای اون شب روی پوستم احساس می کنم


کلا خیلی لحظه ها توی بچگیامم هست که از قصد و با توجه ضبطشون کردم. بقیه چیزای بی اهمیتو یادم نمیاد. ولی هر چی که ضبط شده با جزییات یادمه. مثل آخرین لحظه ها توی شهر و در خونه مون توی تاریکی یا من که روی سرامیک سفید دراز کشیدم و دوست دارم بیدار شم و بهم بگن همه چی خواب بوده. اون شب کنار مسجد و بوی شب بوها و خیلی چیزای دیگه


طبیعتا روز به روز که گذشت دیگه اون حال و هوا رو از دست دادم. خیلی چیزها هم هست و بوده توی این سال ها که از قصد دوربینمو براشون خاموش کردم یا آرشیوشونو به بایگانی فراموشی فرستادم. ولی هنوزم یه دوربینم که وقایع اطرافشو ضبط می کنه و بعد سر وقتش آرشیو فیلم هاشو در میاره و فیلمشو نگاه می کنه و فکر می کنه. فقط شاید حالا دوربین خسته تر و بی اهمیت تری شدم


از این دوربینا که فیلم های حوصله سربر می گیرن! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها