امروز هم یه سه شنبه شلوغ دیگه بود. دو هفته دیگه دوباره سه شنبه ها تبدیل میشه به روزهای عادی 

خیلی عجیب غریب بود امروز

میخوام بخوابم اما قیافه آقای ماه با اون دستگاهه روی قلبش از ذهنم نمیره. اولین بار که سکته کرده بود همون موقع بود که توی دفترش کار می کردم. دو هفته هیچ خبری ازش نبود. زمستون ها بدتر میشه. 

بعد از مدرسه رفتم بستنی و چیپلت خریدم برای خودم. بعد سوار اتوبوس شدم. تا کلاس نیم ساعت وقت داشتم. رفتم همون پارکه. یه عالمه کلاغ بود ، یه عالمه گربه ، هوا خیلی آبی و دلگیر بود. یه خورده درس خوندم. رفتم دستشویی دستمو بشورم . 

میخوام بخوابم اما قیافه مریم که داشت جلوی آینه دستشویی پارک مژه هاشو فرمژه می زد یادم نمیره. خیلی دستپاچه شدم. اصلا انتظار نداشتم اونجا ببینمش. چشمام گرد شده بود. سلام کردیم گفتیم عه! گفتم : اینجا میای؟ 

چند جمله حرف زدیم درباره کلاس، درواقع من حرف زدم و اون جواب داد. دست خودم نیست. نمی تونم کسی که پنج سال یکی از معدود آدم های مهم زندگیم بوده رو ببینم و یه لحظه دلم نخواد یادم بره همه چیزایی شده یه شوخی و دروغ بوده. یه لحظه مغزم دلش میخواست فکر کنه هنوزم . ! بهش گفتم : میخوای باهم بریم ؟ گفت : نه کارم طول می کشه. باید رژ و ریملشو می زد. و من مزاحم بودم. شبیه یه فرشته عذاب که دلش نمیخواست نازل بشه. 

 

میخوام بخوابم اما ‌. 

 

× و عمق احساسی که نمیشه نوشت به هیچ طریق . بین خودمون و خدامون می مونه

× نمی دونم چی شده . 

× دیگه از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها