اومدم بعد مدتی یه کمی بنویسم.


امروز بعد کارورزی زهره اصرار کرد تربیت بدنی رو بپیچونیم و بریم خونه. دیدم سرم خیلی سنگینه و هوا یه جورای خوبی بود برعکس من 


یه لحظه دیدم پاهام داره برمی گرده . پاهام داشتن منو می بردن. اختیاری از خودم نداشتم. پس رفتم


برگشتم . برگشتم . برگشتم . برگشتم 


تا رسیدم به ایستگاه اول .! شروع کردم به رفتن مسیری که با هم رفته بودیم


آروم می رفتم . خیلی آروم. اجازه دادم باد احاطه م کنه و ازم رد بشه. رد بشه . رد بشه و باز برگرده 


از آخرین بار ملتهب شده بودم . زخم های سطحی برداشته بودم . شاید حواست نبود ولی گاهی سپرم می افتاد 


می رفتم تا التیام پیدا کنم . می رفتم تا سبک بشم و سرم آزاد بشه 


می رفتم تا حواسم بیاد سرجاش . 


حتی اگه این روزها بگذرن و من بدون تو بشم . بازم باید بدونم . باید حواسم باشه . نمی خوام فراموش کنم . می خوام یادم بمونه قلبم چه حال و هوایی داشته . قلب ضعیف و افسرده م.


راه می رفتم . می رفتم . می رفتم ولی اون قدر جوون نبودم که بخوام گریه کنم یا متوقف بشم .


فقط می رفتم تا شفا پیدا کنم .


پرسه زدم . آهنگ گوش دادم . با باد رفتم . سبک شدم .


خیلی رفتم . از پل هم رد شدم . آسمون خیلی خواستنی بود .


می دانید . یه وقت هایی نگرانی های ما در لحظه ها باعث می شن حالیمون نشه کی هستیم ، کجاییم و چه حالی داریم و یادمون بره به قلبمون نگاه کنیم

یه وقتایی باید مسیرو برگشت . فقط به خاطر دیدن جریان خون توی قلب و نه هیچ چیز دیگه ای 


بزارید پایان این پست باز باشه . مثل من امروز 



+ چه قدر نوشتن سخت شده 


+ خوب باشی رفیق . عشق

تو هم برای من آرزوی خوبی کن .


مشخصات

آخرین جستجو ها