تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر .

شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.

تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد


ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم تنگ نمی شه


و رویاهام از دستم رفتن. رویاهایی که تمام زندگیم مثل آب توی مشتم جمع کرده بودم و نگه می داشتم ، همه چی ریخته روی زمین. 


امروز داستانی که می خواست متولد بشه رو نگاه کردم. حالم ازش به هم خورد. 


یه چیزی دائم بهم می گه هر چه قدر بدوام نمی رسم . ولی من حتی دیگه نمی دونم می خوام به کجا برسم


به زمان بیشتری نیاز دارم . به زمان خیلی بیشتری نیاز دارم . این دو سه هفته هم برام کمه . دوست ندارم برگردم به جریان زندگی که برای خودم ساختم 


خیلی دورم . خیلی از خودم دورم . از هر چیزی که دوست دارم دورم 


دستم از خودم کوتاهه . هر چه قدر دستمو می کشم به خودم نمی رسم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها