وقتی بچه بودم یه تفریح جالبی داشتم 

اینکه چشمامو با دستم فشار می دادم تا به تاریکی مطلق برسم. اولش مثل تلویزیون های خراب برفک نشون می داد. بعد ازون همه جا سیاه و شفاف می شد و از اعماق طرح ها و نقش های نوری و مدور خوشگل با حرکت های عجیب میومدن و می رفتن و من حسابی شگفت زده و مسخ می شدم 

همینطور خیره می موندم توی تاریکی و نورهای رنگی رو دنبال می کردم.

بعد به یه جایی می رسیدم که دیگه ته ماجرا بود انگار 

و من همیشه فکر کردم اونجا یه چیزی هست که من باید بیشتر تلاش کنم تا بهش برسم

یه چیزی بود شبیه یه فرش یا پارچه خیلی زیبا و براق که من دوست داشتم اونو کامل ببینم 

ولی هرموقع به اون قسمت می رسیدم دیگه چشمام اینقدر درد گرفته بود و گرما داشت خفه م می کرد که باید دستمو از چشمام برمی داشتم 

هر بار با خودم می گفتم دفعه بعد موفق می شم. باور کنید تمرکز زیادی لازم داشت! حتی خیلی جرئت لازم داشت چون واقعا یه جاهاییش ترسناک بود. فرو رفتن بیشتر و بیشتر توی اون تاریکی ها که نمی دونستم بعدش چی میشه یه ترس لذت بخشی داشت

یادم نمیاد کی دست از این بازی برداشتم 

فقط یادمه مامان منو چند بار دیده بود و بهم گفته بود برا چشمات ضرر داره و این حرفا. دیگه کم کم از سرم افتاد


× الان چشمام خسته شده بود از مانیتور، چشمامو گذاشتم روی دستم استراحت کنم. یهو دیدم یه چیزایی دارم می بینم . یاد اون موقع ها افتادم



مشخصات

آخرین جستجو ها