دوست دارم الان مثل فیلم ها یه آدم کنجکاو بیاد کنارم بشینه و من براش داستان تعریف کنم. اما نه هر داستانی. یه داستان واقعی

یه پسر که شبیه شبح لباس پوشیده و سیگار می کشه از کنارم رد میشه. البته اصلا به نظر ترسناک نمیاد. اینجا همه چیش برام شبیه فیلم هاست.

نوجوون که بودم و دلم میخواست رمان نویس بشم، فکر می کردم آدم توی پارک می تونه نویسنده بشه. همیشه دلم میخواست برم توی پارک ها بشینم و بنویسم. یا اینکه حداقل یه روز یه نویسنده توی پارک پیدا کنم و باهاش دوست بشم. 

اون موقع ها پیدا کردن هم قبیله ها اینقدر دور از دسترس به نظر نمیومد. اون موقع ها می شد عاشق آدم ها شد. اون موقع ها حفره های عمیقم خالی بودن و هنوز کسی توی عمیق ترین حفره هام دونه نکاشته بود. 

هوا یه کمی سرد شده. پاییز اومده. دوباره پاییز. این بار پاییز بی مهر ، پاییز بی امید. هوا یه کمی سرد شده و دماغم یخ زده و طبق معمول به دستمال کاغذی نیاز دارم. 

نمی دونم چرا از یه جایی به بعد زندگی دیگه یه جورایی شد. نمی دونم چرا قبلا زندگی یه جورای دیگه ای بود. ولی پذیرفتمش. زندگی هر جورای دیگه ای هم بشه باز هم زندگی می کنم. یه آدم معمولی ام که کار زیادی ازم ساخته نیست غیر از اینکه سعی خودمو بکنم خودمو زندگی کنم و خیلی سخت نگذره و لذت ببرم. همین فقط همینم خیلی زیاده

یک ساعته اینجا نشستم و حالا دیگه باید برم عکس های تولد نورا رو داده بودم چاپ کنن تحویل بگیرم. اما هیچ آدم کنجکاوی مثل فیلم ها نیومد باهام صحبت کنه و قصه مو بشنوه. راستی چرا زندگی ماها که مثل فیلم هاست، ته قصه هامون دست خودمون نیست؟ الان حسابا باید رفته باشه سیگار بکشه و برگرده روی جای خالیش روی نیمکت بشینه. اما نرفته. اصلا نیومده که بخواد برگرده. اصلا نباید بیاد که برگرده. اصلا نمیشه بیاد که برگرده. 

سرده دیگه ، اشک هام اومده و دلم درد گرفته و دستمال ندارم . باید برم.

 

× مرسی محمدرضا علیمردانی و به من فرار کن. این نوشتن سخت با حال و هوای چند تا از آهنگای آلبومش ممکن شد. 

 

× بدون تو توی این 

شبای تیره ام

به سقف خیره ام 

پر از جزیره ام 

هنوز زخمی ام 

از اعتماد ها 

شبیه بادها 

به من فرار کن .

 

× این پست احساسی است. جدی نگیرید. اما من با احساس زنده ام. برای همین نمی تونم گذشته هامو بریزم توی زباله دان. خصوصا توی این روزهای بی مهر


مشخصات

آخرین جستجو ها